دقت کردم و متن را خواندم، نوشته شده بود “Check tell line” یعنی خط تلفن را بررسی کنید. گوشی تلفن را برداشتم و متوجه شدم که گوشی اصلاً بوق آزاد ندارد. به خودم گفتم پس محبوب ما (اینترنت) به این دلیل است که از صبح به ما رخی نشان نداده. برای لحظاتی، دل آشوبه شدم که خدایا اینترنت قطع شده، نکند کسی ایمیل مهمی در این فاصله برایم ارسال کند یا کرده باشد که نتوانم بهموقع آنرا ببینم. با چند تماس از طریق گوشی موبایل، شمارهایی پیدا کردم که مشکل را با آنها در میان بگذارم. تلفن گویا پاسخ داد و گفت شمارهتان را اعلام کنید و شماره همراهتان را نیز وارد نمایید. بعد از طی شدن این مراحل، اُپراتور به بنده گفت که “خط شما در حال رفع خرابی است و لطفاً بعداً تماس بگیرید”.
دو روزی گذشت و نداشتن اینترنت در منزل به روح و مغزم فشار آورد. روز سوم در محل کار از طریق یک تلفن ثابت با مرکز مخابرات شهر تماس گرفتم و تصمیم داشتم که بهقولی کلی به مسئول این بخش پرخاش کنم که “این چه سیستمی است که شما به راه انداختهاید، آیا نمیتوانستید این مسخرهبازیهایتان را دو روز قبل به ما از طریق پیامک یا تماسی تلفنی اعلام کنید تا ما خاکی بر سرمان بریزیم، کجاست حقوق مصرف کننده”. ذهنم درگیر این تفکرات بود که ناگهان شخصی در آن سوی خط به تماس بنده پاسخ داد و بنده شروع کردم به گفتن مشکل پیش آمده. ایشان بعد از اینکه مطالب من تمام شد، چیزی گفت که نه تنها آب سردی بود بر تمام جانم، بُهت عجیبی نیز کل وجودم را پُر کرد. ایشان فرمودند که “کابلهای تلفن را سرقت کردهاند و آنقدر این مشکل در سطح شهر شایع شده که تقریباً از کنترل خارج شده. هنوز خرابیهایی که دوهفته پیش به دلیل سرقت کابل بوجود آمده، رفع نشده، چون سارقین بخشی از کابلها را میبرند و ما نمیتوانیم آنها را وصلهپینه کنیم، مجبوریم کل کابلهای خطوط را تعویض نماییم“.
از پاسخدهنده تشکر نمودم و گوشی را قطع کردم. نه تنها خودم را خالی نکردم، بلکه پُر تَر هم شدم و ذهنم آشوبی شد از افکار منفی و هجوم نظرات بزرگان و مسئولین کشور. به یاد صحبت یکی از دوستان، آقای شهریار زرشناس (که از راست فکران هستند) افتادم که در یکی از مصاحبههای خود ایران را “سرزمین تشییع و امام زمان (عج)” معرفی کرده بودند. به خودم گفتم چطور میشود که در سرزمین امام زمان، ملت حتی به کابلهای تلفن هم رحم نمیکنند؟ به خودم گفتم “ای محمد، عنقریب دورانی خواهد رسید که شب هنگام در بستر هستی و دزد حتی بالش زیر سرت را نیز خواهد برد”. بنظر شما در این شرایط آیا آدم میتواند مثبت باشد و به دید خوب به موضوع بیاندیشد؟ من که نمیتوانم. شما را نمیدانم. مسئولین را نمیدانم. علما را نمیدانم. دشمنان را نمیدانم، حتی دزدان را هم نمیدانم که آیا از این شرایط راضی هستند یا خیر.
نمیدانم چقدر دیگر باید پیش برویم و بدبختی ملّت را ببینیم، اما کماکان رویهی گذشته را تکرار کنیم. به یاد دارم که در یکی از خطبههای نماز جمعه در شهر، امام شهرمان فرمودند “یکی از راههای برونرفت از این مشکلات اقتصادی، سیاسی و فرهنگی، تقویت حوزههای علمیه است و همگی تکبیر گفتند”. به خودم گفتم تقویت حوزۀ علمیه چه ربطی به مثلاً قطع شدن تحریمات آمریکا دارد؟ چه ربطی به دزدیها و اختلاسهای میلیاردی دارد؟ … که مجدد امام فرمودند اگر حوزهها تقویت شوند، معنویت در سطح کشور گسترش مییابد و تمام مشکلاتمان حل میشوند و باز هم افراد تکبیر سر دادند. اما من نتوانستم باز هم با این نظریه ارتباط برقرار کنم. به نظر بنده در این چهار دهۀ بعد از انقلاب آنقدر که به آرمانهای انقلاب و اسلام توجه کردیم، به ملت و ملیتمان توجه نکردیم. به این فکر نکردیم که امثال خاوریها که با چفیه در صفوف اول نمازهای جماعت حاضر میشوند، شاید فقط ژست مسلمانی دارند و در حال تخریب و ضربه زدن به این کشور و ملت هستند. یا خانمهایی که با چادرهای مشکی و با حجاب کامل، در کلیدیترین پستها یا در کنار بانفوذترین افراد روزگار، حضور داشتند و ناگهان میشنویم که فقط چند میلیارد یوروی ناقابل، زیر چادرها پنهان کردند و رفتند. حالا، چادر را نیز از سر باز کردند و مینوشند بسلامتی عوامفریبیشان. یا علمایی که عوض اینکه چارهجویی کنند برای کم کردن قیمت گوشت، پیشنهاد میدهند که اگر بشود و لازم باشد، گوشت گوسفند را حرام اعلام خواهیم کرد.
آنقدر هیزم این آتش را زیاد کردیم که روشنفکرانمان را هم در آن سوزاندیم. دکتر شریعتی را مثال بزنم که همگی ما گمان میکنیم، تنها کسی که اسلام، تشییع و دین را فهمید، او بود. اما ایشان در یکی از آثارشان فرمودند که “برای مصونیت از میکروب غربزدگی و برای نیرومند شدن در برابر هجوم ارزشهای عقلی، مادی و فردی غرب، خود را با حکایات مثنوی واکسینه کردهام” و یا در جایی دیگر فرمودند “آزادی، دموکراسی و لیبرالیسم غربی چونان حجاب عصمت به چهره فاحشه است”. این تصویری بود از غرب که روشنفکرانمان، به ما دادند و از غرب برای ما سرزمینی را به تصویر کشیدند که فقط در آن تنها چیزی که جریان دارد، فساد است و فساد و فساد. حال که اندکی بزرگتر شدیم، چند جلد کتاب خواندیم و چند سفر رفتیم، متوجه شدیم که ای دل غافل، غرب تنها سرزمین مفسدین نیست، البته سرزمین آمال و آرزوها هم نیست، ولی قطعاً آنگونه که بزرگان و روشنفکرانِ ما به ما آن را شناساندند، نیست. غرب هزار دستآورد برای بشریت داشته که ما گمان میکردیم که میتوانیم تنها با نسخهٔ اسلام و دین و بدون یاری گرفتن از حس ملیگرایی و وطنپرستی، از تمام دستآوردها و تکنولوژیهای آنها پیشی بگیریم. اما نشد و این روزها مردم را میبینیم که حتی به سیمهای تلفن هم رحم نمیکنند، قطعا عوامل اسرائیل و آمریکا که نیامدهاند کابل تلفن ما را بدزدند. باور کنید، بهزودی مسئولین ذیربط پشت تریبونها خواهند رفت و با لبخند همیشگیشان خواهند گفت “سیمها را میبرند که سینی از سفرۀ هفتسینشان در هنگامۀ عید جور شود”.
گِلۀ بنده از امثال شریعتیها تنها این است که چرا به ملت از نحوۀ دستیابی غربیها به این همه رفاه اجتماعی، فناوری، عدالت اجتماعی، انسانیت و بسیاری از مزایای دیگرش نگفتید؟ چرا به مسئولین آن زمان ما یاد ندادید که سیستم اقتصاد را تنها با نفت به پیش نبرند. شما که در فرنگ تحصیل کرده بودید و دیده بودید آنها چه برنامهریزیهای دقیقی برای آینده جامعهشان دارند. چرا نگفتید و فقط یک نسخه برایمان پیچیدید و نوشتید و گفتید؛ غرب فاسد است و ما باید مدینه فاضلهای بر مبنای دین نبوی و عدل علوی تاسیس نمائیم. همهٔ سیستمها معیوب و فاسد هستند، فقط سیستمی که ما میگوییم کامل، سالم، عادل و خلاصه همهچیز تمام است.
نمونهای دیگر از افرادی که در اثر میدان دادن به ایدئولوژی دینی، ظهور و بروز کردند؛ جناب آقای حمیدرضا احمدآبادی معروف به بسیجی دهنگشاد است. ایشان حتی برای شخص اول مملکت، یعنی رهبری نیز خط و نشان کشیدهاند و در یکی از مصاحبههایی که با شبکهٔ بی.بی.سی. داشتند، فرمودهاند که “خدای ناکرده، اگر رهبری بخواهد دستِ دوستی بهسمت آمریکا دراز کند، جویها ایران پُر از خون خواهد شد”. البته ایشان هر کسی را که در تیررس افکارش قرار بگیرد و اندکی با اصول ایشان مغایرت داشته باشد، تهدید کرده و میکند که این امر کاملاً با اصول اساسی مدنیّت در جوامع مغایرت دارد. به عقیدهٔ این حقیر، هنگامی که اولویتهای ملی به شعائر دینی تبدیل شوند، چنین پدیدههایی فراوان ظهور خواهند کرد که در دراز مدت به نفع هیچکس نخواهد بود، مگر دشمنان این مرزوبوم.
چرا حافظه تاریخیتان ضعیف شد و امثال مـَزدکها در تاریخ این کشور را فراموش کردید (توصیه میکنم که داستان مزدک و نحوه سواستفاده او را از جایگاه دینیاش بخوانید) که حتی زنان را هم در این کشور، مشترک اعلام کرد و بجایش، وعده بهشت داد. ما حاکمیت سکولار (جدایی دین از حاکمیت) را نمیخواهیم، ولی غرق در ایدئولوژی شدن را هم نمیپسندیم. اینگونه تند رفتیم که اینروزها اگر به یک جوان بگویی “عزیزم، پسرم، دخترم گرفتار شدی، برو وضو بگیر دو رکعت نماز بخون” میدانید بمن چه خواهند گفت؟ “شما اینقدر خواندید، وضعتون اینه“. من بمیرم بهتر است از این جواب که هیچ دفاعی نیز در برابرش ندارم و حتی نمیدانم این عزیزان را به چه کسی باید ارجاع بدهم تا آنها بتوانند، نصیحت و مشاورۀ درستی به ایشان بدهند.
دقیقاً یک هفته قبل از داستان خرابی تلفن، شبی از بیرون که به منزل بازمیگشتم، فردی را دیدم که در حال جمع کردن هرچیز بازیافتی در بین آشغالهای انباشته شده در مقابل درب منزل بود. این دوست عزیز ما، موتوری را که حاوی کیسههای بسیار کثیف و پر از زباله بود، در جلوی ورودی پارکینگ گذاشته بودند. یک لحظه خواستم که شیشه ماشین را پائین بکشم و فریادی بر سرش بکشم که “ای مرتیکه، موتورت را بردار”. اما ناگهان وجدانم از درون نهیبی به بنده زد که ای ابله، او در حال پر کردن سفره خانهاش است و خدا میداند که چند فرزند دارد. از خودم خجالت کشیدم. آن بنده خدا تا متوجه من شد، موتورش را حرکت داد و کلی از من عذرخواهی کرد. به خودم گفتم خداوندا، ببین شعور یک استاد دانشگاه در این مملکت را و آنرا با شعور یک آدم گرفتار و معمولی (البته از دید دیگران) مقایسه کن، از نحوۀ عذرخواهیاش مشخص بود که آدم بهاصطلاح خانوادهداری است.
ماشین را داخل پارکینگ گذاشتم و به بالا رفتم. لباسهایم را تعویض کردم و تقریباً ده دقیقهایی گذشت. الهام (همسرم) گفت “محمد برو یه بیسکویت بگیر بیا چایی بزارم، بخوریم”. مجدد شال و کلاه کردم و رفتم. وقتی که درب خروجی ساختمان را باز کردم، اینبار زن مسنی را دیدم که در آشغالها در حال جمع کردن وسایل بازیافتی است. از روی ناراحتی، دقیقاً حس کردم که کسی قلبم را با دستانش فشرد. به فاصله چنددقیقه، دو زبالهگرد دیدن، وحشتناک است. با پای پیاده به فروشگاه رفتم و خرید کردم. تقریباً ده دقیقهایی طول کشید و در حین بازگشت به اتفاقات میاندیشیدم. به جلوی درب پارکینگ رسیدم باز هم همان زن را دیدم که تازه کارش تمام شده و در حال رفتن بود. یک کیسه پر از مواد مختلف را روی سرش گذاشت و یک کیسه بسیار بزرگ دیگر را به دستانش گرفت و رفت تا باز هم کپهایی از زبالهها بیابد و روزیاش را جستجو کند، اما از دور که بهصورتش نگاه کردم، متوجه شدم خسته و غمگین است و تاحدودی ناامید.
باز هم به خودم گفتم خدایا، چرا اینقدر این افراد زیاد شدند و این طفلکان به چه درجهایی رسیدهاند که حاضرند در آشغالهای دیگران پرسه بزنند که شاید سفرهشان پُر شود. از خودم و همه آنهایی که در این جامعه به اصطلاح علامهٔ دهرند و دستی بر آتش نیز دارند، متنفر شدم. دقیقاً دیدم که ما مترسکی بیش نیستیم و تنها کاری که از دستمان برمیآید این است که قلم بهدست بگیریم و بنویسیم و بگرییم بر حال زار این ملت که هیچ کسی به فکرشان نیست. همه تنها به فکرِ کندن و بردن از این خاک و ملتش هستند. البته هستند عزیزانی که تمام وجودشان خدمت است و میهن، اما چه سود که در بین گرگها، زندگی کردن ساده نیست و تو نیز بعد از مدتی باید گرگ شوی تا زنده بمانی.
هجوم افکار به ذهنم، مطلب یکی از رجال را برایم تداعی نمود. ایشان در یکی از سخنرانیهایشان فرموده بودند”ما آدم ملی نمیخواهیم، ما فقط مُسلم میخواهیم”. آنقدر همهجا را پُر کردیم از مسلم که این شد که ای کاش نمیشد. از طرفی، مدتی پیش یکی از سایتهای خبری ما به نقل از یک مقام آگاه مطلبی را در مورد اینکه ابرقدرتها نقشه دارند که خاورمیانه را به 14 کشور تجزیه کنند مطالعه کردم. در پایان این مقاله پنج پیشنهاد از سوی نویسنده که وابسته به حاکمیت است، نوشته شده بود که بند اولش به این شرح است “تقویت حس ملیگرایی در بین ایرانیان” ناگهان تناقض وجودم را فراگرفت. متوجه شدم که این مطلب کاملاً با فرمایشات آن عزیز در پشت تریبون در تناقض است. دوست ما، فقط مسلمها را پیشنهاد کرده بودند ولی نویسنده مقاله، اولین مورد را افزایش و تقویت ملیگرایی و وطنپرستی برای بُرونرفت از مشکلات و عدم تجزیه شدن کشور بیان کرده بود. خلاصه اینروزها نیز از این یک بام و دوهواییها زیاد میبینیم و میشنویم. مثلاً جناب ظریف، خودشان از طریق اینستاگرام، استعفاء میدهند، صبح بیدار میشویم و میشنویم که سخنگوی دولت میگوید “ایشان استعفاء ندادند و این توطئه دشمن است”. ای بابا، این دیگر چه ربطی به دشمن دارد. چه کسی باید هماهنگی را بین شما ایجاد کند؟ لطفا بما نیز بگوئید تا به ایشان کارت زردی بدهیم تا اندکی دلمان، برای مدتی تسکین یابد.
مخلص کلامم این است که عزیزانم، وحدت کلمه و ایران، تنها چیزهایی هستند که باید در روند کشورداری حاکم باشند، نه چیز دیگر و کس دیگر و کشور دیگر. تنها و تنها و تنها ایـــران و ملّت شریفش باید مهم باشند. بدانید این روزها سفرههای برخی از هموطنانمان، از جنس کابلهای تلفن و مواد بازیافتی در آشغالهای دیگران است. تمام آنها که به کابلهای تلفن رحم نمیکنند، فقط معتادان و یک عده دزد بهاصطلاح، بیسروپا نیستند، باید قبول کنیم در سوی دیگر قصه و ماجرا، پدرانی هستند که برای فرزندانشان، قهرمان محسوب میشوند. پدرانی که جبر زمانه، آنها را به این پَلشتیها کشانده است. عزیزانم، با یک دست دو پرچم را بالا نبرید و فقط پرچم ایران را با تمام وجودتان به اهتزاز درآورید. فکری بهحال سفرههای هموطنانم کنید تا مجبور نشوند، کابلهای منزل ما را سر سفرههایشان ببرند.
پینوشت: تقریبا واپسین دقایق مورخ ۱۶ اسفند ماه، کابل تلفن در محلهٔ ما ناپدید شد و مجدد به همت عزیزان در ۲۳ همین ماه، تنها یک روز بعد از انتشار این متن، وصل گردید.