ساعت سوم، دانشجویان کارشناسی ارشدم امتحان داشتند. به کلاس رفتم و برگهها را توزیع کردم و در کلاس قدم میزدم. هر از گاهی مینشستم و بیرون کلاس را نگاه میکردم. چند دقیقهایی گذشت و همکارانم (از یک گروه دیگر) را دیدم که یکی پس از دیگری میآمدند و به کلاسی که در کنار ما بود، میرفتند. چندتا دانشجو هم در راهرو بودند که مدام از جلوی کلاس ما رد میشدند. چند دقیقهایی گذشت و رفت و آمد تقریباً کم شد. بلند شدم و به راهرو رفتم تا ببینم چه خبر هست.
تقریباً راهرو خالی شده بود و اکثر دانشجوها به داخل کلاسها رفته بودند، ولی جلوی کلاسی که همکارانم داخلش بودند، یک دختر خانم با یک کولهپشتی جلوی درب کلاس ایستاده بود و داخل رو تحت نظر داشت، یکجورایی گوش تیز کرده بود که داخل کلاس چه چیزهایی میگویند و چه خبره. خانم دیگری هم داخل کلاس و روی سکو ایستاده بودند و در حال صحبت کردن از روی یک فایل پاورپوینت بودند. چند ثانیه گذشت و دختری که در حال گوش دادن بود، فهمید که کسی پشت سرش ایستاده و برگشتند به سمت بنده.
چهرهی خیلی معصوم و جذابی داشتند اما متاسفانه این چهرهی زیبا، سرشار بود از استرس. من با یک توجه و به قولی با یک نگاه به ایشان، این مطلب رو فهمیدم. صورتشون عرق کرده بود، زیاد پلک میزدند و رنگ چهرهشون، اونی نبود که باید باشد. نه من ایشون رو میشناختم و گمان میکنم ایشون هم من رو نمیشناختند. ناگهان، بدون اینکه بفهمم چرا، به ایشون گفتم جلسه دفاع هست؟ دفاع از پیشنهادیه؟ گفتند، بله. یک لبخندِ گشاد و از تهِ دل اومد روی لبام و گفتم چرا استرس دارید؟ با اینکه اصلاً به من مربوط نبود. گفتند بعد از این خانم نوبت من هست و خیلی میترسم. باز هم با همون لبخند قبلی که همچنان ادامه داشت، گفتم، عزیزم حتّا اگر تمام سؤالها رو هم اشتباه جواب بدهی، شما رو که نمیکشند، آخرش اینه که میگویند برو و یک هفته دیگر بیا، راحت باش و خودت باش.
لبخندم همچنان روی لبهام بود. دیدم جلوی درب اون کلاس، یک موتور کولر هست، اونجا گذاشته بودند که بعد از اتمام کلاس بیایند و نصبش کنند. به این خانم گفتم که عزیزم، اول کولهپشتیات رو برو بزار روی اون (موتور کولر)، بعد یکم قدم بزن و نفس عمیق بکش و راحت باشف کاری ندارن باهات.
برگشتم تو کلاس و از رفتار خودم کمی متعجب شدم و در حال فکر کردن به این اتفاقات بودم. به خودم گفتم استاد دانشگاه چرا باید با یک دانشجو، اونهم دختر، اونهم استادی که خودش کم سن و سال هست، اینقدر راحت صحبت کنه؟ چرا حریمها رو حفظ نکردی محمد؟ در همین تفکرات بودم و داشتم به خودم نهیب میزدم که یکهو مثل یک تخته پاککن، تمام این افکار منفی رو از ذهنم پاک کردم. فقط یک جمله به خودم گفتم. من که هیچ نظری نداشتم به ایشون و مُنقلب هم نشدم و کسی رو هم منقلب نکردم. بلند شدم و دوباره رفتم بیرون از کلاس و دیدم که اون خانم نوبتشون شده و رفتند داخل کلاس و پشت تریبون ایستاده بودند.
هنوز صحبتشون شروع نشده بود. در حال پیدا کردن فایل از داخل فلش مموریشون بودند تا اون رو داخل لپتاپی که روی تریبون بود، کپی کند. یکهو متوجه من شد و اینبار هم مثل بولوتوث موبایل، یک لبخند دیگه براشون فرستادم. لبخند من رو با یک لبخند عمیقتری پاسخ دادند و اینبار در چهرهشون کاملاً دیدم که راحت شده، تعریق چهرهاش از بین رفته ولی رنگ پوستش رو نتونستم خیلی ببینم، چون کلاس اندکی تاریک بود. شروع کرد به صحبت و من شنیدم که صحبتشون رو چطوری آغاز کردند. راحت و با اعتماد بنفس حرف میزدند. انگار دلم قنج رفت و یکجورایی راحت شد از اینکه اون بنده خدا، از اون استرس رهایی پیدا کرد، دقیقاً این حس رو داشتم که منم مشکلی داشتم و الان اون مسئله رفع شده.
برگشتم تو کلاس و همینجوری قدم میزدم. چندتا از دانشجویانم از سختی امتحان، غرولند میکردند و یکیشون میگفت، استاد لطفا بمن نیم ندهید اگر کم شدم. همون صفر بدهید بهتره. صحبتش رو ادامه داد و گفت استاد از اینکه من میافتم و صفر میگیرم خوشحال میشید؟ اینجا باید اشاره کنم که این دانشجو یکبار سر نمرهی پنج صدم که در امتحان میانترم قبلی گرفته بودند، از من خیلی ناراحت بودند و یکی از جلسات قبلی، از خشم نزدیک بود حسابی بنده رو به قولی بشورند و پهن کنند روی بند، ولی خدا بمن رحم کرد. حرف ایشون، کمی از خوشحالیم بخاطر اون خانم کاست. چون ایشون خودشون معلم بودند، من فقط یک جمله گفتم که، اگر شاگرد خودت تو درس شما، صفر بگیره خوشحال میشی؟ گفتند نه. منم پاسخ دادم منم از افتادن شما خوشحال نمیشم. ناراحت میشم، درک کن من رو.
وقت آزمون گذشت و دانشجوها برگههاشون رو یکییکی برام آوردند. کل برگهها رو جمع کردم و داشتم از کلاس میرفتم بیرون که یکی دیگر از دانشجوهام اومدند جلوی کلاس که از من سؤالی بپرسند. حرفهای دانشجو، کمی ناراحتم کرده بود و یادم رفته بود که چند دقیقهی پیش چه کاری کرده بودم. یکهو یادم اومد که اون خانم قرار بود از پیشنهادیهشون دفاع کنند، سرم رو اندکی چرخوندم و دیدم که اون خانم تو راهرو ایستادند و در حال صحبت با دوستشون هستند و از صمیم قلب میخندند. نگاهمون تلاقی کرد و گمان میکنم بدون اینکه برنامهریزی کرده باشه برای صحبتش، بمن گفت استاد خیلی ممنون. به ایشون گفتم خوب بود؟ گفت آره خیلی خوب بود. این رو گفت و حرفهای دانشجوم هم تمام شد و برگشتم اتاق.
خیلی حس و حال خوبی داشتم. به خودم گفتم، چقدر ما آدمها فارغ از جنسیتمون، جایگاهمون، دینمون، عناوینمون و ظاهرمون فقط با یک لبخند، میتونیم به همنوعمون حال خوبی رو هدیه بدهیم و اندکی کمکش کنیم، به قولی شاید بشویم دست و لبخند خداوند در روی زمین. بعضی اوقات گمان میکنیم کار خوب کردن، یا خدمت کردن اینه که یک پول هنگفت خرج کنیم یا یک کار بسیار سخت انجام بدهیم. ولی یادمون میره که کار خوب کردن نه دلیل لازم داره نه بهانه، همینجوری هم میتونیم خوب باشیم، بدون اینکه کارهای بزرگ انجام بدهیم. فقط کمی حواسمون به اطرافمون باشه. خیلیها حالشون خیلی راحت خوب میشه و ما میتونیم اون همای سعادت باشیم براشون.
من با نوشتن این اتفاق کوچک، شاید بشماها هم یادآوری کنم که همین لبخند به همدیگر، بعضی اوقات آنقدر کارهای بزرگ و اثرات عمیقی دارد که در حد تصورمون نیست. من عموماً استاد بداخلاقی نیستم و اکثر اوقات با لبخند به کلاس میروم و با لبخند درس میدم. ولی باید اعتراف کنم که یک مدت بود، فراموش کرده بودم (و تقریباً برام کلیشهایی شده بود) که این عمل بسیار بسیار پیش پا افتاده و کوچک، چقدر اثرات مثبتی بر جامعهمون دارد. پس بیاییم بیشتر بهم لبخند بزنیم و همدیگر را بدون دلیل دوست داشته باشیم. به جای این حجم عجیب از خودبینی، کمی هم دیگران را ببینیم.
شاید شما گمان کنید که با این مشکلاتی که در سطح جامعه و کشور وجود داره، دل من خوش هست که میام از این حرفها میزنم و وقت میزارم و مینویسم، اما باور کنید که من هم مشکلات خاص خودم رو دارم، ولی اینکارها، باعث میشه حال بهتری پیدا کنم و احساس کنم برای جامعهام فردی مفید هستم. اصلاً به این فکر نمیکنم که من استادم و دکترم و چه و چه هستم، فقط به این میاندیشم که یک ایرانیِ نوعدوست هستم. همون دختر و پسری که آنروز، با یک لبخند کوچک من، حالش خوب شد، فردا روز میشه استاد دختر یا پسر خودم و اونوقت این عزیزان هم به فرزندان من، میتونند یک نگاه و لبخند از اعماق وجودشون، هدیه بدهند اما اگر من بجای اون لبخند، یک اخم یا خشم رو انتقال میدادم چه؟ دنیاهای متفاوتی خلق میشد.
محمد فزونی
دانشگاه گنبدکاووس
پینوشت: از تمامی دوستان بخاطر اینکه زبان نوشتار، گفتاری هست، پوزش میطلبم. انگار کردم که با این سبک، آن حس و حالِ خوب، بیشتر و بهتر منتقل میگردد.