دکتر محمد فزونی

شبی که ماه کامل شد

سه‌شنبه، 28 خرداد 1398:

طبق معمول سه‌شنبه‌ها با اِلی به سینما رفتیم، فیلم “شبی که ماه کامل شد” شاهکاری دیگر از نرگس آبیار عزیز. قبل از رفتن به سینما راجع به محتوای این فیلم چیزی نمی‌دانستیم. نشستیم و به پرده‌ی جادویی سینما چشم دوختیم و دوختیم و روایت را دنبال کردیم. از داستان و روایت فیلم هیچ نمی‌گویم تا لذت اینکه خودتان فیلم را ببینید، از بین نرود، فقط این را عرض می‌کنم که داستان حول محور عشق و دین و یا بهتر بگوئیم تعصب دینی می‌چرخد، داستانی واقعی از اعماق شخصیت‌های ایرانی خودمان با پیچیدگی‌های غیرقابل تصورشان. در این نوشتار کوتاه، قصد دارم احساسات خودم را در هنگام دیدن این فیلم و تا ساعاتی پس از اتمام آن بنویسم.

نگاه به بلیت این فیلم هم حتی برای من لذت بخش است. اثری بیاد ماندی، اثری که گوشه‌ایی از حماقت‌های بشر را به تصویر می‌کشد.

چند شب قبل از مشاهده‌ی این فیلم در یکی از وب‌سایت‌های انگلیسی زبان، مطلبی می‌خواندم از دکتر نوح هراری نویسنده‌ی کتاب “انسان خردمند” که به‌ تنهایی پاسخ بسیاری از سؤالاتِ ذهنی مرا داده بود. ایشان فرموده بودند که “تا به امروز و در طول تاریخ، بیشتر از عُریانی، تعصب، انسان‌ها را به ورطه‌ی نابودی کشانده است“. در این مطلب، برای نخستین بار متوجه شدم که ایشان هم‌جنس‌گرا هستند و تا حدودی بخاطر این تمایلات، ارادت خودم را به قلم و شخصیت ایشان از دست دادم، دست خودم نبود و نیست، این چیزی است که فرهنگ و سنت‌هایی که من در آن رشد کرده‌ام، بمن قبولانده است. بنده قاضی نیستم و اصلاً بمن مربوط نیست که چرا این تمایل در ایشان وجود دارد، ولی بهرحال نتوانستم از آن لحظه به بعد ارتباط مثبتی با دکتر هراری برقرار کنم. دقیقاً همین جا بود که به خودم گفتم، درود بر دین اسلام با قوانین پاکیزه و آسمانی‌-اش.

پاراگراف اول این نوشته مطلبی را که در مورد تمایلات ایشان عرض کردم، نوشته است

امّا فیلم خانم آبیار، معادلات فوق را در ذهنم، مجدد برهم زد. آنقدر تصویرسازی‌های ایشان از افرادی که غرق در دین و تعصبات دینی شده‌اند و بخاطرش آدم می‌کشند، دقیق، زیبا و زنده ارائه شده بود که چندین بار در روی صندلی‌های سالن سینما احساس کردم که من در آن شرایط و موقعیت قرار دارم و عده‌ایی قرار است بیایند و سر مرا از تنم جدا کنند. ترسی عجیب و در عین حال لذت بخش، وجود مرا پُر کرده بود. در حین مشاهده‌ی فیلم چند بار به خودم گفتم “خدای من، آیا سرزمینی روی این کره‌ی خاکی وجود دارد که هیچیک از پیامبرانت روی آن قدم نگذاشته باشند؟ آیا سرزمینی وجود دارد که هیچ ذخایر نفتی نداشته باشد و ملت-اش فقط دلشان به نعمت‌های روی زمینی و زور بازویشان خوش باشد، نه داشته‌های زیرزمینی‌-شان و دیگران نیز به طمع همین به‌اصطلاح طلاهای سیاه، به فکر دست درازی، چپاول و کشت و کشتار نباشند؟ آیا سرزمینی وجود دارد که فقط اخلاق و انسانیت در آن جریان داشته باشد، نه ایدئولوژی، نه نژاد، نه ثروت و نه هزار مورد دیگر که بدبختی‌های بعضاً فراوان برای ما ایجاد کرده؟” خلاصه هم فیلم می‌دیدم و هم با خودم کلنجار می‌رفتم و می‌اندیشیدم.

باز هم دکتر هراری به ذهنم آمد و گفتم خدای من، چرا ما انسان‌ها نمی‌توانیم نقطه‌ی تعادل را در زندگی خود بیابیم؟ چرا عادت کرده‌ایم به اینکه همواره از یک طرف بام بیافتیم؟ به پلشتی‌های بی‌دینان و بی‌خدایان که می‌نگریم، به یاد دین می‌افتیم. به یاد تعصبات و حماقت‌های دین‌داران که می‌افتیم، آه از نهادمان بلند می‌شود، به یاد گیوتین‌های اعدام کافران (هر کس که مسیحی نبود) در اروپا که می‌افتیم، ذهن دیگر جواب نمی‌دهد. اتهاماتی که دین‌داران به یکدیگر می‌زنند، غیر قابل باور است، مثلاً این جمله را “شخصیتی منحرف‌تر از شمس و مولانا نداریم!” در گوگل جستجو کنید و مقاله‌یی را که با همین عنوان در سایت “مباحثات” راجع به مولانا نوشته شده، بخوانید. فقط جالب است که بدانید این نوشته به تنهایی 428 دیدگاه و گفتگو دارد که اکثراً با محتوای نوشته مخالف هستند. چرا همدیگر را متهم می‌کنیم؟ باور کنید این اتهامات که به خودمان می‌زنیم، خسته‌ام کرده‌اند. برداشت‌های دین‌داران و بی‌دینان از مسائل و دنیای اطراف، حس و حال تفکر را از آدم سلب می‌کند.

ولی با تمام این مسائل، من عاشق این جمله‌ام که متعلق به یکی از بزرگترین نویسندگان تاریخ بشر است و تا به امروز به آن باور داشتم و خواهم داشت، ایشان فرمودند “من از انسان‌های دین‌دار و بی‌سواد می‌ترسم“، راستش را بگویم، من هم همین‌طور. البته این را هم باید اضافه کنم که منظور از سواد، نوع و میزانش، در این جمله را هنوز نتوانستم برای خودم تعیین کنم. چون این سواد دینی این روزها، کاملاً به شرایط وابسته شده و مشاهده کرده‌ایم که در طول این 13 قرن بعد از ظهور اسلام و یا 20 قرن بعد از میلاد مسیح، دستخوش تغییرات اندکی شده که باید عرض کنم، دعواها و کشت و کشتارها هم همیشه سر همین اندک‌ها بوده است.

کلام را طولانی نمی‌کنم؛ در این اوضاع، هیچ تجویزی برای خودم و عزیزانم ندارم، ولی بعنوان کسی که بیش از سه دهه از زندگی-اش را در یک سرزمین دینی گذرانده، سرزمینی که انواع و اقسامِ ادیان در آن جاری بوده، آرزو دارم بفهمم که چرا اینطور شد. ما به دین پایبند شدیم که از پلشتی‌های بی‌دینان و دنیاپرستان بدور باشیم و محبت در بینمان، حرف اول و آخر باشد، نه کشتار و تهمت. این همه برداشتِ مختلف و ایدئولوژی‌های گوناگون از یک مکتب فکری چرا؟ ولی گمان می‌کنم بشریت روزی به آگاهی کامل می‌رسد و برای همیشه پرونده‌ی برخی از مسائل را خواهد بست، شاید از این روز به بعد، همین‌جا و همین کره‌ی خاکی، اسمش بشود بهشت، همان سرزمینی که همه برای رسیدن به آن و رسیدن به حوری‌های دلربا و چشمه‌های پر از شرابش، جنایت‌های فراوان کرده‌اند و از ظَن خود، یار خدایِ بی‌رحمِ خود شدند، خدایی که مجوز قتل صادر می‌کند، آخر این چه خدایی است؟ ولی مثل همیشه بگویم که نمی‌دانم.


پی‌نوشت:
خیلی دوست داشتم که راجع به خود فیلم و شخصیت‌های آن نیز چند سطر بنویسم. ولی باز هم تکرار می‌کنم که نتوانستم به خودم این اجازه را بدهم که شما را از لذت دیدن و کشف داستان توسط خودتان محروم نمایم. در پایان باید از همه‌ی عزیزانی که جانشان را در راه امنیت ایران و ایرانی نثار کرده‌اند و می‌کنند، قلباً سپاسگزاری نمایم، کاری برای این عزیزان نمی‌توانم انجام دهم. ولی قول می‌دهم که برای فرزندانشان، استاد خوبی باشم و همانند فرزندان خودم، به ایشان عشق بورزم و بیاموزانم. مثل همیشه آرزو می‌کنم که بهترین‌ها برای ایرانیان رَقَم بخورد و این پرچم، همیشه با سربلندی در اهتزاز باشد.