دکتر محمد فزونی

علم بدتر است یا ثروت؟!

مادربزرگ مسنی دارم که معمولا ماهی یکبار ایشان را به مرکز بهداشت برده که چک‌ها و تست‌های پزشکی را برایشان انجام دهند. چندی پیش بعد از مراجعه به این مرکز درمانی، پزشک معالج پیشنهاد کردند که چون ضربان قلب ایشان امروز خوب نیست، برای گرفتن نوار قلب به بیمارستان بروید. به اورژانس بیمارستان مراجعه کردیم. حدودا ده نفری مریض در صف ویزیت دکتر اورژانس بودند. اما بعد از گذشت چند دقیقه متوجه شدیم که آقای دکتر، در اتاق خودشان حضور ندارند و برای شرکت در جلسه‌ای در سطح بیمارستان تشریف برده‌اند. مدتی هنگ کرده بودم که چرا پزشک اورژانس باید محل کار خود را ترک کند؟ آیا آن جلسه از ویزیت بیماران اورژانسی مهم‌تر است؟

خلاصه، بعد از گذشت چند دقیقه، جناب دکتر تشریف آوردند و بالاخره نوبت مادربزرگم شد. آقای دکتر طبق معمول، اول فشارسنج را به دستان ایشان وصل کردند و در حال اندازه‌گیری فشار بودند که موبایلشان زنگ خورد. این صحنه برایم بسیار جالب بود. دکتر عزیزمان، تلفنی در حال معامله یک ملک در خارج شهر بودند و چند دقیقه‌ای کلا از حال و هوای مریض و بیمارستان خارج شدند و مدام در مورد متراژ، چشم‌انداز، مزایا و معایب ملک و هزار موضوع دیگر صحبت کردند و بالاخره بعد از گذشت چند دقیقه رضایت دادند و مکالمه را به پایان رساندند.

اصلا با مقوله‌ای بنام وجدان کاری و توجه به مریض، آنهم از نوع اورژانسی، کاری ندارم. در این نوشتار قصد دارم تصویری از زندگی افراد به اصطلاح تحصیل کرده و افراد متمول و سرمایه‌دار را آنگونه که دیده‌ام و شنیده‌ام، ارائه دهم که همگی آنها در چیزی مشترک هستند که بزودی آنرا خواهم گفت و برداشت خودم را از برتری با بدتری علم یا ثروت بیان خواهم نمود.

توجه کنید که بحث من در این نوشتار، جامعه پزشکی یا جامعه شغلی خاص دیگری نیست، عموم افراد در جامعه را مد نظر دارم، بخصوص دو قشر تحصیل‌کرده و بازاری متمول. بهتر است که قبل از بیان نکته اصلی، درآمد و حقوق متوسط چهار قشر متفاوت شغلی در کشور را بیان کنم.

در بین پزشکان، عده‌ای به تخصص در رشته‌ای خاص می‌رسند و به عضویت هیات علمی دانشگاه‌های علوم پزشکی درمی‌آیند و عده‌ای هم وارد دنیای طبایت می‌شوند و مطب باز می‌کنند، بیمارستان می‌روند و ویزیت در منزل را هم انجام می‌دهند. عده‌ای هم به رشته‌های غیرپزشکی وارد شده و بعد از اخذ دکتری تخصصی به عضویت هیات علمی دانشگاه‌های غیرپزشکی در آمده‌اند، همانند بنده که در رشته‌های علوم پایه وارد شده‌ام. عده‌ای نیز اصلا از ابتدا درس درست و حسابی نمی‌خوانند ولی وارد دنیای بازار آزاد شده و برخی از آنها، این روزها به جایی رسیده‌اند که متوجه شده‌ام، ماهیانه 550 میلیون درآمد دارند (طبق فرمایشات خودشان و برآوردهای اولیه)، بیشتر معاملات را هم تنها از طریق تلفن انجام می‌دهند. اما متوسط درآمد یک استاد هیات علمی در یک دانشگاه غیرپزشکی تقریبا 5 تومان است (البته این درآمد ابتدای کار است و به مرور زمان بیشتر می‌شود). متوسط درآمد یک استاد هیات علمی دانشگاه‌های پزشکی تقریبا 10 تومان می‌باشد. متوسط درآمد یک پزشک که وارد بازار داغ طبابت شده و تقریبا هم کارش گرفته 100 تومان است (البته در شهرستان‌های کوچک نمونه‌هایی از دکترانی را دیده‌ام که دریافتی ماهیانه‌شان تنها از بیمارستانی که کار می‌کنند بدلیل عمل‌های متعدد، حدود 250 تومان است). مثال بازاری عزیزمان را هم که در بالا به میزان درآمدش اشاره شد. البته همگی بازاریان عزیز اینگونه نیستند، اما این شخص مورد نظر آرزوهای جالبی داشت که برایتان خواهم گفت.

شکل فوق بخوبی رابطه سواد و مدرک با درآمد را نسبتا به تصویر می‌کشد، البته بماند که لزوما همیشه صحیح نیست. فقط اون حالت سیاستمدارش منو کشته.

برویم سر موضوع اصلی که علم بدتر است یا ثروت و چرا. اگر یک پزشکی که عضو هیات علمی دانشگاه‌های پزشکی شده با یک پزشکی که وارد طبابت شده بنشیند و گپ بزنند، عموما دکتر عضو هیات علمی این جمله را خواهد گفت “من اشتباه کردم وارد دانشگاه شدم و به این چندرغاز حقوق با اینهمه مسئولیت و دغدغه تن دادم. کاشکی همون چند سال پیش که درسم تموم شد مثل تو میرفتم برای خودم مطب میزدم و شروع می‌کردم به پول پارو کردن. خودم آقای خودم بودم. هر وقت عشقم ‌کشید می‌رفتم، هر وقت عشقم می‌کشید می‌اومدم”. پزشک دومی سری تکان می‌دهد و می‌گوید بلی، ایکاش اینکار را می‌کردی. اما پزشکی که در دنیای روزمرگی و تکراری طبابت غرق شده اگر با یک دوست دیگر بنشیند به او خواهد گفت “کاشکی میرفتم دانشگاه و دنبال تدریس و تحقیق بودم. خسته شدم از اینهمه مرض و مریض. احساس پوچی دارم، زندگیم هیچ چیز جالبی نداره، همه چیز برام تکراری شده. دیگه پولم مثل قدیما حال نمیده”. سپس سیگارش را روشن می‌کند و پکی عمیق بر سیگار می‌زند. انگار سیگار بخشی از وجودش شده. انگار سیگار تنها چیز و کسی است که او را درک می‌کند.

وقتی اساتید دانشگاه‌های غیرپزشکی دورهم جمع می‌شوند، مدام از شرایط اقتصادی می‌نالند و خودشان را با اعضای هیات علمی پزشکی مقایسه می‌نمایند که تقریبا حقوقشان دو برابر است. مدام می‌گویند “لعنت به این زندگی، ایکاش ما هم آنموقع با آن وضعیت درس خواندن خوبمان می‌رفتیم پزشکی و الان پول پارو می‌کردیم. چرا ما نمی‌تونیم ماشین قد بلند (شاسی بلند) بخریم و سوار شیم و حالشو ببریم”. و از همه جالب‌تر وقتی با بازاری عزیزمان می‌نشینی که حتی نمی‌تواند برخی از لغات را تلفظ کند (مثلا عمرا ایشان بتواند کلمه سوئیفت را تلفظ نماید) می‌شنوی که او هم غرولند می‌کند و می‌گوید “لعنت بر روح پدرم که نگذاشت درسم را تمام کنم و درس بخوانم. من دوست داشتم معلم یا استاد دانشگاه بشوم. این زندگی همش چرت و پرت هست. من اهل فضل و کمالات بودم ولی نگذاشتند که بشوم. از این بازار که از صبح تا شب باید هزار تا دروغ ببافم و تحویل ملت بدم، خسته شدم”. آن مثال پزشک اورژانس ابتدای نوشتار هم که در اورژانس بیمارستان، مشغول معامله ملک بود، سر جای خودش. احتمالا او هم از طبابت خسته شده و یا اینکه به سراغ شغل دوم رفته و دلال ملک و زمین شده است. بهرحال پول دارد و این دلیل مهمی می‌شود برای نادیده گرفتن یک مریض اورژانسی، توجه کنید، پول. آخر چرا هیچ‌کس این روزها در جامعه ما از شرایط‌اش راضی نیست و کارش را درست و باوجدان انجام نمی‌دهد؟ هر روز ظاهرا سرکار می‌رویم، اما ذهن و روح‌مان جای دیگری است.

اما آیا می‌دانید آن پزشکان عزیزمان که ماهی 100 تومان درآمد دارند، چرا باز هم می‌دوند و مدام و مرتب عمل می‌کنند؟ دلایل متعددی دارد، اما تنها یکی از آنها را ذکر می‌کنم. پزشک به خودش می‌گوید من آنهمه از عمرم را سختی کشیدم و وقت و جوانی‌ام را صرف تحصیل کردم، شخصی که سواد تلفظ برخی از کلمات را ندارد، در ماه 550 میلیون درآمد دارد و هیچ استرسی هم ندارد، پس چرا من با آنهمه استعداد نباید حداقل درآمدم نزدیک به او باشد؟ پس باید تا جوانم و می‌توانم و دستانم به لرزه نیافتاده عمل کنم و پول جمع کنم.

مثال جالبی از این پزشکان عملی برایتان می‌آورم، یعنی پزشکی که از صبح تا شب در اتاق عمل است. حدودا چهار سال پیش خواهر کوچکم تصمیم گرفته بود که بینی‌اش را عمل زیبایی کند. در آن زمان من در تهران مشغول تحصیل بودم. به روشنی به یاد دارم که شب ساعت 10 با مادرم تماس گرفتم و پرسیدم آیا عمل شدند، فرمودند خیر، در صف انتظار برای رفتن به اتاق عمل هستند. ساعت 11 زنگ زدم همین را گفتند. ساعت 12 همین. ساعت 1 بامداد همین، تا بالاخره دکتر عزیزمان بعد از عمل نمودن 10 مورد دیگر به خواهر بنده رسیدند و ایشان را در 2.30 بامداد عمل کردند. خدا را شکر که در کشور عزیزمان همچنین سیستمی داریم که به یک راننده اتوبوس یا کامیون اجازه نمی‌دهد روزی بیشتر از چند ساعت رانندگی کند، ولی با چنین پزشکانی هیچ‌کاری ندارد و نظارت کلا تعطیل است. آخر عزیز من ساعت 2.30 بامداد چه تمرکزی برایت باقی مانده که اقدام به عمل بسیار مهم، ظریف و خطرناک زیبایی بینی می‌کنی؟ آخر چرا؟ آیا همه درد دکتر عزیزمان در این داستان، پول است؟ یا نه دغدغه اصلی ایشان خدمت به همنوع در جامعه می‌باشد؟ کدامیک درست است؟ بنظر می‌رسد این دکتر عزیزمان هم کمبودی دارد که به آن اشاره خواهم کرد.

مثالی از یک قاضی برایتان بیاورم. حدودا دو سال قبل به دلیل یک موضوع حقوقی، بحث فروش ملک مادربزرگم، به یکی از شعبات دادگستری مراجعه کردم. بعد از ورود به اتاق جناب قاضی و عرض سلام، چون اولین بارم بود که قرار بود یک قاضی را از نزدیک ببینم و انتظار داشتم هم‌اکنون یک انسان وارسته، پخته و سرد و گرم چشیده ایام با من صحبت خواهد نمود، از شوق و هیجان به وجد آمده بودم. اما خیلی طول نکشید که فهمیدم این توقعاتم، همه کشک بود. جناب قاضی عزیزمان، حتی سرش را هم بالا نکرد تا بنده را ببیند و جواب سلام مرا دهد. در حال نوشتن مطلبی روی کاغذ بودند که بعد از تمام شدن، پرونده را از بالای میز، چون میز ایشان نسبت به مکانی که بنده قرار داشتم اندکی بالاتر بود، به سمت من پرتاب نمودند تا من هم امضا کنم. آه از نهادم بلند شد که همچنین کسی در حال قضاوت هست که اولین اصول برخورد انسانی و مدنی را بلد نمی‌باشد. درود بر قوه قضاییه با این قضاتش. البته این قاضی نیز در زندگی کاری‌اش به عقیده بنده کمبودی دارد.

بازاریان را که دیگر نگو. دوست عزیزمان، چند خانه ویلایی و آپارتمانی در ایران و ملکی نیز در خارج از کشور دارد. حساب بانکی‌اش پر است. چند دهنه مغازه دارد. در حال ساخت و ساز است. چهار تا ماشین قد بلند و قد کوتاه دارد. خلاصه آنقدر پول و سرمایه دارد که تا روزی که زنده است اگر بخورد و بخوابد تمام نمی‌شود. ولی این عزیزمان هم اگر بنشینی و گپی با او بزنی، چنان تنش و اضطرابی دارد که غیر قابل باور است. می‌گوید “نمی‌دانم دلارهایم را کی بفروشم. می‌ترسم که ارزون شه؟ یه ویلا تو بابلسر است می‌خوام بخرم. ولی چنین است و چنان است” خلاصه آنقدر این سرمایه‌دار عزیزمان، سرشار از تنش و اضطراب است که این سئوال به ذهنت خطور می‌کند، این دوست عزیز ما کی می‌خواهد از این همه پول استفاده کند؟ دقیقا چقدر دیگر باید جمع کند تا راضی شود و به آرامش برسد؟

قطعاً شما از این نمونه پزشک‌ها، معلمان، قضات، رجال سیاسی، بازاری و … در جامعه، بسیار بیشتر از بنده دیده‌اید. همه این عزیزان و حتی هزاران مثال دیگر را برایتان می‌توانم بیاورم که در یک نکته و نقطه با هم مشترک هستند، آنهم، نداشتن حس رضایت از زندگی. بنظر شما علم و ثروتی که این حس خوب را به شما ندهد، چه ارزشی دارد؟ بنده که نتیجه می‌گیرم، این روزها دیگر نه علم خوب است و نه ثروت. همه گم‌کرده‌ای داریم و آن حال خوب و رضایت است. آنقدر انسان‌های مختلف، با شرایط مختلف و متفاوت اقتصادی، اجتماعی و سیاسی را دیده‌ام که رضایت نداشته‌اند که این در ذهنم نشست و نهادینه شد، مشکل کار ما حس رضایت است که الحمدالله اکثرمان نداریم. نه علما در این روزها در کشور ما حالشان خوب است و نه ثروتمندان، همه فقط می‌نالند و از زندگی ناراضی هستند.

اما خیلی به این می‌اندیشم که این حال خوب را چه کسی باید به من نوعی در جامعه بدهد؟ حاکمیت یا خودمان؟ چرا زمانی گمان می‌کردم که علم تنها نسخه‌ی خوشبختی برای من و جامعه است، ولی چند صباحی از عمرم گذشت و فهمیدم آن جمله فریبی بیش نبود و ثروت حرف آخر را می‌زند، ولی باز هم گذشت و متوجه شدم، ثروت هم نسخه خوب و نهایی نیست، اگر اینگونه می‌بود باید ثروتمندان حالشان خوب باشد که نیست. مهمترین و بهترین چیز برای زندگی داشتن حس رضایت است. اینکه با کمترین امکانات و هر چیزی که در زندگی‌مان داریم، خوش باشیم و مدام به نداشته‌هایمان نیاندیشیم. درست است که مسائل اقتصادی این روزها برای کسی رمقی بجای نگذاشته، ولی باز هم می‌شود و می‌توانیم خوش باشیم. مگر قرار است چند روز، ماه یا سال دیگر عمر کنیم؟ درست است که برای روز پیری باید اندوخته‌ایی داشته باشیم، اما این به این معنی نیست که تا جوانیم، همانند حیوانات بارکش، فقط کار کنیم و کار کنیم و کار کنیم، آنهم بدترین نوع از کار کردن، کار کردن توام با نارضایتی. باور کنید حیوانات بارکش، مطمئن هستند که بعد از رسیدن به مقصد و به زمین گذاشتن بار، غذایی به ایشان خواهند داد و استراحت خواهند کرد. برای همین هم غرولند (عَرعَر) نمی‌کنند و با دل‌خوش بار را می‌کشند. اما برخی از ما انسان‌ها هم بار را می‌کشیم، هم غرولندمان را می‌کنیم و هم در پایان ناراضی هستیم. این دیگر چه گونه جانداری است، من نمی‌دانم.

بنظر بنده اگر بخواهیم مسئولینِ نداشتن این حس رضایت را بیابیم، شاید بخش اعظم آن حاکمیت باشد که نتوانسته ارزش‌گذاری درستی در جامعه انجام دهد، که هر کس به فراخور موقعیت شغلی‌اش، احساس مهم‌بودن و مفید‌بودن داشته باشد و کارش را درست و باوجدان انجام دهد. شاید از این طریق آن حس رضایت بعد از مدتی بر افراد غالب شود و افراد صرفا بر مبنای حقوق دریافتی برای خودشان در سطح جامعه ارزش‌گذاری نکنند و مدام از صبح تا شام بدنبال پول ندوند. به عنوان مثال هر سال روز معلم، آنقدر از رسانه ملی راجع به معلمان و شغل با اهمیت‌شان می‌شنویم که حد ندارد، مدام می‌گویند معلمی شغل انبیاست. اما فردای روز معلم، دیگر همه چیز تمام می‌شود و فقط در حد همان شعار و نمایش ‌تلویزیونی همه چیز تمام می‌شود. باز هم معلمان می‌مانند و هزاران مشکل گوناگونِ اقتصادی‌شان و عدم رضایت از جایگاه خود در جامعه. اما خیلی تصادفی (؟!؟!)، ثروتمندان تمام کارهای اداری‌شان در اولین فرصت انجام می‌شود. همیشه هم در جامعه ما، همه چیز به نفع آنهاست. مثلا چه دلار گران شود، چه ارزان، آنها سود می‌کنند. مالیات نمی‌دهند و زور دولت هم به ایشان نمی‌رسد. پس انگار دولت مقصر است که توجه همه را به سمت انباشت نامحدود پول جمع کند، در عوض برای معلمان فقط چند شعار ارزان بدهد و برود تا سال آینده. منظورم این است که این فرق‌گذاشتن‌ها باعث عدم ارزش‌گذاری صحیح برای زندگی مناسب در جامعه ما می‌شود که اولین پی‌آمدش نارضایتی عمومی افراد در جامعه از وضعیت زندگی‌شان است.

نکند این ‌موضوع ریشه فرهنگی در ایران‌مان دارد و به حاکمیت ربطی ندارد؟ خلاصه من نمی‌دانم و این ندانستن و عدم شفافیت، حس بدی را به من القاء می‌کند. البته پول دراینروزها و در طول تاریخ کارهایی کرده که شاید ملت حق دارند، با هر سطح درآمدی باز هم ناراضی باشند و بیشتر بخواهند. این روزها اگر پول داشته باشی، می‌توانی مقداری به عده‌ای بدهی که هرکاری که دلت بخواهد برایت انجام دهند، از اذیت و آزار گرفته تا قتل، وحشتناک است. بازار امور مختلف جنسی هم این‌روزها، مخصوصا در پایتخت داغ داغ شده. پول میدهی و یک برده برای ساعتی برای خودت اجاره می‌کنی، بعد هر غلطی که خواستی با او می‌کنی، عجیب است. اما عده‌ای هم در طول تاریخ از پول برای رستگاری بهره برده‌اند. مثلاً فاحشه‌های قرن پانزدهم بعد از هم‌خوابی با مردان و گرفتن دستمزد اینکار، به کلیساهای کاتولیک می‌رفتند و برای خودشان آمرزش می‌خریدند. می‌گفتند، به این طریق اولا پولی کسب می‌کنیم و نیمچه لذتی می‌بریم و در آخر اندکی از خاک بهشت را هم برای خودمان با پول می‌خریم. البته چرا دور برویم. همین روزها در کشور عزیزمان، حاجی بازاری‌های مختلفی داریم که به شیوه‌های مختلف (احتکار، نزول و …) پولشان هر سال دو یا سه‌برابر می‌شود. بعد این عزیزان هر سال در برخی از ماه‌های سال قمری، به پخش نذورات در بین مردم اقدام می‌کنند و تمام مداحین شهر هم از این عزیزان تقدیر و تشکر بعمل می‌آورند و آرزوی بهشت برین برایشان می‌کنند. اینگونه این عزیزان پول بادآورده را به رستگاری تبدیل می‌کنند.

گمان می‌کنم بخشی از آن عدم رضایت، به خود افراد هم بستگی دارد. آنقدر غرق در کار و پول می‌شویم، که بعضی از روزها کلا خودمان را فراموش می‌کنیم. فراموش می‌کنیم ذهن و جسم ما نیاز به تفریح و استراحت دارد. فراموش می‌کنیم هر از گاهی از زیر بار مسئولیت پدری و همسری شانه‌خالی کنیم و مرخصی گرفته و مدتی را برای خودمان خوش ‌بگذرانیم. مدام از بچگی به ما آموخته‌اند که زن‌گرفتی/شوهرکردی و بچه‌دار شدی، فقط باید به خانواده‌ات فکر کنی. اما این چرند محض است. هر کسی با هر مسئولیت، جایگاه و عنوانی حداقل در سال باید دو یا سه‌ هفته‌ای را برای خودش خوش باشد و برود. آنقدر باید از محیط روزمرگی‌هایمان دور شویم و فاصله بگیریم که ذهن و جسم‌مان همه چیز را برای مدتی فراموش کند و آرام گیرد.

اما در این میان به عده‌ای واقعاً می‌توان حق داد. هرچقدر بندگان خدا می‌دوند، نیازهای اولیه زندگی‌شان هم تامین نمی‌شود، چه برسد به اینکه بخواهند چند صباحی برای خودشان بروند و تفریح کنند. اما برای من آن دسته از افراد جالب هستند که واقعا شرایط چنین زندگی‌ایی را دارند، علم و مدرک کافی، سلامتی و ثروت. اما همانند بدبختان فیلم‌ها و سریال‌های تلویزیونی، غرق در روزمرگی و لولیدن در اطراف هستند و فقط اول و آخر حرفشان در زندگی عدم رضایت از دنیا، زندگی، دولت و ملت است. وقتی از دور زندگی‌شان را می‌نگری می‌گویی ایکاش من جای او بودم، ولی به محض نزدیک شدن به این شخص و چند دقیقه‌ای حرف زدن با او تازه می‌فهمی که چقدر بدبخت است و تو در مقابل او، با اینکه هیچ نداری، همانند شاه زندگی می‌کنی. مطالعه‌ات را می‌کنی، سینما می‌روی، ورزش می‌کنی، سلامتی، پدرت را برای درس نخواندن فحش نمی‌دهی، از اینکه پژو 206 داری و ماشین قد بلند نداری، ناراحت نیستی، برایت مهم نیست که لباس برند بپوشی یا نه، کارت را با وجدان انجام می‌دهی و عاشق کارت هستی و هزاران چیز خوب دیگر که در زندگی داری. درست است که داشتن پول و سواد کافی این روزها جزو ملزومات زندگی است، ولی بحث بر سر این است که ما نتوانستیم حد مورد نیازمان از این دو مقوله را بفهمیم و از آنها برای زندگی کردن بهره ببریم. ما دقیقا داریم زندگی می‌کنیم که پول درآوریم و مقاله چاپ کنیم و مدرک بگیریم. اما کی قرار است از آنها استفاده کنیم، نمی‌دانیم و متاسفانه کسی نیز به ما نیاموخت. جامعه و حاکمیت نیز کمکی بما نکردند، همه فقط در حال دویدن هستند. اینکه قرار است به کجا برسند را من نمی‌دانم.

دلیل بنده برای اینهمه نوشتن همین است. علم و ثروتی که حال خوب بما ندهد چه ارزشی دارد که بدنبالش برویم؟ پس دیگر نه علم خوب است و نه ثروت و نه حتی هنر. مثالش هم مهران مدیری است که تقریبا انتهای هنر سینما، بازیگری و طنزپردازی است. وقتی رامبد جوان از حالش پرسید، فرمودند “حالم خوب نیست. این روزها بشر در منحط‌ترین حد ممکن خود زندگی می‌کند، این دنیا دیگر ارزش زیستن ندارد” اگر قرار است که خودمان را بکشیم و پرفسور یا قارون زمان بشویم ولی باز هم از زندگی ناراضی باشیم، پس چرا بدنبال اینها برویم؟ همه تنها بفکر گذران عمر هستند. باید بدنبال چیزی برویم که حس خوب برای ادامه زندگی بما بدهد. باید یاد بگیریم و باور کنیم، هر که هستیم، در هر جایگاهی که هستیم و هر چقدر که علم و ثروت داریم، ما ارزشمندیم و زندگی حق ماست، نه مُردگی.

پس اگر روزی به فرزند خود، بخواهم از ماحصل این تجربیات اندکم از زندگی چیزی بیاموزم، قطعا به او نخواهم گفت که بنشین و درس بخوان تا علامه دهر شوی و من و مادرت بهت افتخار کنیم و به جایگاهی برسی که پول پارو کنی، دیگر علم و ثروت نسخه نهایی خوشبختی نیست. به او خواهم گفت، عزیزم، هر کاری را که در زندگی حس و حال خوب بهت می‌دهد انجام بده و زندگی را به معنی واقعی کلمه زندگی کن، نه اینکه فقط زنده باشی، بخوری، بخوابی، فخر داشته‌هایت را بفروشی و یا غصه نداشته‌هایت را بخوری. به او خواهم آموخت، از هر چه در زندگی داری استفاده کن و لذت ببر و برای رسیدن به خواسته‌هایت تلاش کن، اما خودت را نکش. آنهایی که خودشان را برای رسیدن به خواسته‌هایشان کشتند، این روزها از شرایط‌شان بیزارند و باز هم بدنبال آرامش جان می‌گردند.

پی‌نوشت:
در علم روان‌شناسی بحثی مطرح می‌شود که انسان‌ در هر موقعیت و جایگاهی از شرایط‌اش ناراضی است و مرتب بدنبال نداشته‌هایش است و چیزی که بنده به آن در این متن اشاره کردم تا حدودی شبیه به این نکته بود. اما به عقیده بنده شرایط اجتماعی امروز جامعه ما و حالات مختلف مردم بسیار فراتر از این نکته علمی است. کسی که درس خوانده، واقعا از اینکه درس خوانده ناراضی است. کسی که بدنبال پول رفته و به آن رسیده، باز هم ناراضی است، چون بیشتر و بیشتر می‌خواهد، در ضمن علاقمند است که خود را فاضل هم نشان دهد. این نارضایتی قطعا علتی فراتر از یک بررسی روان‌شناختی دارد و ظاهرا کاملا هم به جغرافیای زندگی ما مرتبط است. اولین بار که یک هواپیمای خارجی سوار شدم، رفتار ایرانیان که از بوفه هواپیما فقط شراب و وودکا می‌خریدند، کاملا معرف ایرانی‌ها بود. برداشتن حجاب که بماند. اولین بار که به مکه رفتم، عده‌ای شب هنگام از هتل خارج شدند و صبح بازگشتند، وقتی از ایشان سئوال کردم که کجا بودید، فرمودند «رفته بودیم جده، دیسکو» برایم غیرقابل باور بود. این‌روزها، ایرانی‌ها عمدا جنس ایرانی نمی‌خرند، دلشان از جای دیگر و کس دیگری پر است، اما آنرا سر تولیدکننده داخلی خالی می‌کنند و می‌گویند جنس ایرانی آشغال است، اما به محض اینکه در جلوی دوربین‌ها ظاهر می‌شوند، می‌گویند، “ما فقط جنس ایرانی می‌خریم”. اینهمه، دروغ، بی‌نظمی، بی‌قانونی و … واقعا عجیب است و باید فکری بحال این جامعه در حال اضمحلال (به عقیده بسیاری از اندیشمندان) کرد.
اخیرا پستی از وب‌سایت آقای دکتر عزیزافشاری خواندم که بسیار جالب و البته قابل تامل بود، اگر تمایل زیادی برای پزشک شدن دارید، حتما این پست را که یک پزشک متخصص نوشته است بخوانید،
چرا دکترها از حرفه خود خسته شده‌اند

ارادتمند
محمد فزونی