نماد سایت دکتر محمد فزونی

هلن کلر؛ داستانی فراتر از موفقیت‌های معمولی

مهاجرت

مثل هر دختر دیگه‌ای، با هزاران آرزو در یکی از دانشگاه‌های آلمان اپلای می‌کنه و چون خیلی برای رسیدن به عشقش، یعنی هنر و تئاتر، قبل از اینکه جواب اپلایش بیاد بلیط می‌گیره و می‌پره سمت آلمان. اما از بخت بد، وقتی می‌رسه اونجا جوابش میاد «متـــــاسفیم!»

ترینیداد شروع می‌کنه دنبال کار گشتن، اما چون آلمانی خوب بلد نبود، خیلی طول کشید تا یک کار معمولی پیدا کنه و تو این مدت بخش زیادی از پولش خرج شد. میگرده دنبال یک خونه یا اتاق ارزون. بعد از کلی گشت و گذار، یک خونه پیدا می‌کنه که صاحب خونه هم خارج از آلمان تشریف داشتند، در یونان. چند جلسه با اسکایپ با هم صحبت می‌کنند تا بالاخره صاحب خونه راضی میشه خونه رو بده به ترینیداد.

مدتی که می‌گذره، صاحب خونه به طرق مختلف با ترینیداد ارتباط برقرار می‌کنه و ازش می‌خواد که پول بیشتری بعنوان ودیعه بهش بده. می‌گفت وکیلم گفته که از اونهایی که تازه وارد آلمان شدند، بیشتر پول جلو بگیر، چون شاید بعدن اذیتت کنند. خلاصه چون ترینیداد این خونه رو شدیدن نیاز داشته، تمام پس‌انداز و دار و ندارش رو می‌ده به صاحب خونه. اما به محض واریز وجه، ترینیداد می‌فهمه که صاحب خونه جزو یک تیم مافیایی بوده که تازه واردها رو چپاول می‌کردند. ترینیداد از لحظه‌ای که می‌فهمه چه بلایی سرش اومده، دیگه نمی‌تونست درست نفس بکشه، انگار کسی از روی عمد، راه گلوش رو فشار می‌داد.

مشکلاتی که آغاز می‌شوند

از اون هزاران آرزویی که بخاطرشون از اون سر دنیا اومده بود اروپا، دیگه هیچی باقی نمونده بود و آدمی که رویایی در سر نداشته باشه، دیگه می‌شه گفت، شاید آدم نباشه. دست پلیس آلمان با اونهمه ادعا به دزدها نرسید. روزها می‌گذشت، هر روز سردتر از روز قبل. تا اینکه ترینیداد فکری به ذهنش می‌رسه، بیاد میاره که ایمیل صاحب خونه رو داره. این روزنه‌ی نور کوچک، اون رو قادر می‌کنه که یک متن برای صاحب خونه بنویسه. متنی که از اعماق وجودش میومد، پر از غم.

ترینیداد بعد از مدت‌ها، چون اون شب یک ایمیل برای صاحب خونه فرستاد، کمی آروم گرفت و تونست بخوابه. اسم صاحب خونه هلن کلر بود. ترینیداد تمام ذهنش شده بود هلن و اینکه چطوری ایمیل بزنه بهش تا متقاعدش کنه به پاسخ دادن. یک ماه تمام، صبح تا شب فقط کارش این بود که بشینه پشت لپ‌تاپ و برای هلن نامه بنویسه. انواع و اقسام ترفندها و سبک‌ها رو امتحان می‌کنه تا اینکه …

به هلن پیشنهاد می‌ده تا همکارش بشه، یعنی وارد گروه مافیایی هلن کلر بشه و خودش شروع کنه به چپاول تازه واردان. این ایمیل رو هم ارسال می‌کنه و باز هم مثل همیشه از پاسخ خبری نیست. یه روز پلیس به ترینیداد زنگ می‌زنه و میگه هلن در یونان نبوده و نیست. اون از انگلیس با او ارتباط برقرار می‌کرده و آخرین بار از لندن به تو زنگ زده. بالاخره ترینیداد سخت‌ترین تصمیم زندگیش رو می‌گیره و چمدون‌هاش رو می‌بنده تا بره انگلیس و بزرگترین دشمن زندگیش، یعنی هلن رو پیدا کنه.

سفر دوباره برای یافتن

ترینیداد می‌رسه لندن، اما نه پولی داشت و نه رمقی، حتی زبانش هم خوب نبود هیچکسی رو هم در لندن نمی‌شناخت، فقط یک آتیش بزرگ در دلش وجود داشت که می‌خواست اونرو خاموش کنه. وقتی که پاهاش از قطار با زمین تماس پیدا می‌کنه متوجه می‌شه که چقدر کار احمقانه‌ای کرده، آخه چطور می‌شه یک تیم مخوف مافیایی رو بین اونهمه آدم پیدا کرد. با کمترین تلاش ممکن که حاکی شکستش بوده، یک بلیط هواپیما برای شیلی تهیه می‌کنه و پس از چند ماه در به دری و فلاکت برمی‌گرده خونه. منتها دیگه ترینیداد، ترینیداد سابق نبود.

ترینیداد می‌رسه دم در خونه ولی تصمیم می‌گیره که به کسی از بلاهایی که سرش اومده چیزی نگه. همه گمان می‌کردند که ترینیداد در این مدت تو آلمان عشق و حال می‌کرده، کلی تحویلش می‌گیرن، بالاخره زندگی تو اروپا رو تجربه کرده بود. اما از درون، ترینیداد تبدیل شده بود به یک پیرزن بی‌رمق و چروکیده. هیچ حرکتی نمی‌تونست بزنه. فقط می‌خوابید و شب‌ها گریه می‌کرد.

آدم‌هایی که به هر دلیلی در زندگی زمین می‌خورند، لزومن همیشه زمین‌گیر نمی‌مونند. یکروز یکی از دوستان ترینیداد میاد پیشش و ازش خواهش می‌کنه از تجربیات هنریش که با خودش از اروپا آورده یک چیزی برای عده‌ای از اساتید و بزرگان هنر شیلی که قرار بود گرد هم بیان، درست کنه و ارائه بده تا بدینوسیله اسم شهر کوچیک‌شون کمی توی شیلی پخش بخشه. ترینیداد هیچ تمایلی نداشت اما چون هنر و خصوصن تئاتر عشقش بود پذیرفت و قول داد که یک کاری براشون آماده کنه.

برخاستن

ترینیداد عزمش رو جزم می‌کنه و نمایش‌نامه‌ای می‌نویسه بنام هلن کلر. تمام نقش‌ها رو هم خودش بازی می‌کنه. و در متن نمایشنامه تمام ایمیل‌هایی که برای هلن نوشته بود رو، میاره. روز اجرا فرا می‌رسه و ترینیداد که ظاهرن ۲۵ سال بیشتر نداشته اما باطنن داغان بوده، وارد صحنه می‌شه. اجرای درام آغاز می‌شه، اما این اجرا با تمام اجراهای تاریخ متفاوت بود؛ چون بازیگر نقش بازی نمی‌کرده، قصه‌ی خودش رو روایت می‌کرد.

وقتی اجرا به بخش خواندن نامه‌های ترینیداد می‌رسه، ترینیداد با چنان بغضی دیالوگ‌ها رو می‌گه که تمام اساتید و بزرگان هنر شیلی، انگشت به دهان می‌مانند. اجرای اول که تمام می‌شه، تقریبن کل شیلی به احترام ترینیداد و هنر آسمانی‌اش، به پا می‌خیزند. ترینیداد در عرض چند اجرا، ده برابر پولی رو که هلن ازش دزدیده بود بدست میاره و تبدیل می‌شه به یکی از بزرگترین هنرمندان شیلی. اگر ترینیداد وارد دانشکده‌ی هنر در آلمان می‌شد، شاید نمی‌تونست به جایگاه امروزش برسه.

اولین سالگرد چپاول شدن ترینیداد توسط هلن فرا می‌رسه. ترینیداد میشینه پشت لپ‌تاپ و برای هلن فقط و فقط یک جمله می‌نویسه «خیلی ممنون».

متنی رو که مطالعه کردید، یک داستان موفقیت نبود. صرفن چند پاراگراف از زندگی یکی از همنوعان خودمون بنام ترینیداد پرز بود که زندگی و کاینات اونرو تبدیل کردند به یک هنرمند. این داستان در ادبیات زبان اسپانیولی بنام «هلن کلر» معروف است. با هر شرایطی که داریم زندگی می‌کنیم، یکروزی و یکجایی اتفاقی خواهد افتاد که اگر یکم خودمون همت کنیم و دست بزاریم روی زانو برای بلند شدن، چنان بلند خواهیم شد که دیگر هیچکسی نمی‌تونه ما رو زمین بزنه. این قانون زندگیه!

خروج از نسخه موبایل