تارا دختری است پُر شور و حال که همراه با خانوادهی پرجمعیتش در منطقهایی کوهستانی و روستایی در ایالت آیداهو واقع در آمریکا زندگی میکند. پدر تارا یک مسیحی (مورمِن) متعصب و سرسخت است. آنقدر غرق در اعتقاداتش شده که گمان میکند هر چیز که به حاکمیت وابسته باشد، کفر محض است و بازیچهی دست شیاطین میباشد. به همین دلیل اکثر اعضای خانواده، نه شناسنامه دارند، نه هیچ پروندهی پزشکی و نه هیچ مدرک دیگری که نشان دهد این افراد اصلاً وجود دارند. پدر تارا، گمان میکند که پزشکان و داروهایی که تجویز میکنند، انسان را عقیم و وابسته به سیستم مینماید. خلاصه آقای وستوور برای خودش عتیقهایی تمام عیار است. فردی که گمان میکند بهشت، تنها ارث پدری اوست و همگان جز او و خانوادهاش، به جهنم واصل خواهند شد.
تارا تا سن 17 سالگی، هیچگاه قدم به هیچ موسسهی آموزشی، مدرسه و یا نهاد دیگری که به حاکمیت وابسته باشد، نگذاشته بود. تا اینکه به پیشنهاد و توصیه یکی از برادرانش، آزمون اِی.سی.تی. میدهد. با توجه به اینکه برخی از دانشگاهها در آمریکا سیستم آموزش در منزل (home-schooling) را میپذیرند، تارا برای یکی از دانشگاههای آمریکا درخواست تحصیل (اپلای) میفرستد و قبول میشود، چون در رزومهاش ادعا کرده بود که مادرش در منزل معلم او بوده است.
تارای خجل و از دنیا بیخبر، برای نخستین بار در عمرش، قدم به محیطی میگذارد که دیگران راجع به موضاعاتی به غیر از دین و انجیل و سایر موارد اینچنینی، صحبت میکردند. آنقدر تارا، با موضاعات اجتماعی بیگانه بود که هرگاه در کلاسِ درس بحثی مطرح میشد، او از سادهترین مفاهیم، اگر میتوانست خجالت را کنار بگذارد، سؤال میکرد و دیگران گمان میکردند که تارا آنها را به سخره گرفته است. اما هیچکس نمیتوانست این دختر تنهایِ بیگناه و معصوم را درک کند، چون از تاریخچهی خانوادگی او، کسی چیزی نمیدانست.
روزی در خوابگاه، دوستانش او را مورد شماتت قرار میدهند که چرا بعد از استفاده از سرویس بهداشتی، دستانت را نمیشویی؟ جواب نمیدهد و رد میشود. تارا به خودش میگوید «من که روی دستان خودم نشاشیدم، پس چرا بشورم، اونم با صابون». او کلاً شخصیت عجیب و غیرقابل درکی برای دیگران است. همانقدر که رفتار او برای دیگران عجیب است، رفتار اطرافیانش هم برای او غیرقابل فهم است. طبیعی است: چون او فقط با دین و اعتقادات متعصبانهی پدرش و شرایط زندگی در محرومیتهای زندگی روستایی بزرگ شده و نمیتواند رفتارهای اجتماعی و مدنی بدیهی را تجزیه و تحلیل کند.
زمان میگذرد و تارا کمکم، قطرهقطره و ریزریز متوجه میشود که آنقدرها هم که گمان میکرده، دین و اعتقاداتِ پدرش، نسخهی اول و آخر در زندگی نیست. چیزی وجود دارد با عنوان خِرد و اندیشه. زندگی مدنی و قراردادهای اجتماعی بعضاً از توهمات و تعصباتی که به او آموخته بودند، برتر و مفیدتر است. تارا میفهمد که پدرش در این سالها، به نوعی از یک بیماری روانی رنج میبرده است. اما کاری نمیتواند بکند. پدر قبول نمیکند که گاهاً در اشتباه بوده. متاسفانه، تعصبات این قسم از افراد در تمام جوامع هیچگاه قابل بررسی و کنکاش نیست، چون این افراد اجازه نمیدهند که کسی کوچکترین پیشنهاد و نظری راجع به عقایدشان بدهد، اگر بگویی یا بنویسی، جهنمی به پا خواهد شد و کمپینهای مزخرفی بپا میشود که تاریخ به خود ندیده، گویی گوشت تنت از عناوین آنها آب میشود.
با تمام ناملایمات، تارا کارشناسی خود را تمام میکند، سپس از دانشگاه کمبریج انگلستان بورس تحصیلی دریافت میکند و به انگلستان میرود تا تحصیلات خود را در مقطع کارشناسی ارشد ادامه دهد. هر روز شکاف بین پدر و مادرش و سایر اعضای خانواده بیشتر و بیشتر میگردد. هرگاه که تلاش میکند که به پدر یا یکی از برادرانش که خیلی نسبت به او سختگیر بوده، نزدیک شود و کمی به آنها از دنیا و تفکرات قالب بر آن بگوید و بیاموزد، با شکست مواجه میشود.
شاوون، برادر بزرگتر تارا، اغلب به خواهرش اهانت میکند. یکبار وقتی که تارا لباش آستینکوتاه پوشیده بود، او به تارا میگوید «فاحشه، این سبک لباش پوشیدن مخصوص زنان هرجایی است»، غیرقابل باور است که در قلبِ آزادی، چنین خانوادهایی وجود داشته باشد. برای بنده خیلی عجیب بود که چطور امکانپذیر است برادری به خواهر کوچکترش این کلمه را نسبت دهد. خیلی با تارا همدردی کردم که طفلک چقدر در این خانواده مورد آزار و اذیت روحی، فکری و جسمی قرار گرفته است. یکبار شاوون، آنقدر تارا را کتک میزند که انگشت پایش میشکند ولی بدلیل توهمات پدرش و اینکه به او القاء کرده بودند، پزشکان همدستان شیاطین هستند، به بیمارستان نمیرود و فقط تحمل پیشه میکند. مرتبهایی دیگر شاوون او را تا سر حد مرگ کتک میزند و سرش را در کاسه توالت فرو میکند تا تارا از او عذرخواهی کند. مو به تن آدم از این رفتارهای بربریگونه سیخ میشود و قلب، به تپشی بیسابقه میافتد.
زمان بیشتر میگذرد و بالاخره تارا در سن 27 سالگی، ده سال بعد از اولین ورودش به محیط آموزشی دانشگاه، با درجهی دکتری از دانشگاه کمبریج دانشآموخته میشود.
اما نقطهی اوج داستان به عقیدهی بنده اینجاست که، تارا هرچقدر تلاش میکند به آغوش خانواده بازگردد، نمیتواند. پدرش از او میخواهد که طرز فکرش را تغییر دهد و به اصطلاح تطهیر شود و این خزعبلات تولید شده توسط بشر را کنار بگذارد و به خداوند و انجیل و سایر آموختههای دینیشان بگرود. اما تارا بین خانواده و اندیشه، دومی را انتخاب میکند و دیگر حاضر نمیشود که والدینش را ببیند. تارا به جهانیان یاد داد که خانواده بزرگترین موهبت خداوند به انسانها در روی زمین است، اما بعد از خرد و اندیشه. تارا ارتباطش را با پدر و سایر اعضای خانواده قطع میکند و تنها با سه تن از برادرانش که او را درک می کردند ارتباط دارد. در پایان داستان، تارا میگوید «من به انتظار بازگشت به آغوش خانواده هستم. نمیدانم که آیا این روز میرسد یا خیر، اما آرامش این روزهایم برایم مهمتر است. به امید طلوع خورشید این روز، زندگی خواهم کرد و اگر هم هیچگاه نرسید، ملالی نیست. روزگار میگذرد». درود بر تارا وستوور و تصمیم سرنوشتسازش.
آشنا بودن داستان برای ما
این بود داستان دختری روستایی که با دنبال نمودن تحصیلات و پیروی از خرد و اندیشه، قلب حقیقتطلبان را در تمام نقاط جهان به لرزه درآورد. او به ما آموخت که انسانها علیرغم تمام مشکلات و بدبختیها میتوانند کاری بکنند کارِستان، کاری که هم زندگی خودشان را روشنایی بخشد و هم چراغی باشد برای سایر همنوعان که بدنبال تعصبات کورکورانه اطرافیانشان نیستند: بدنبال آرامش و آسایش برای همگان میباشند و این شدنی نیست مگر با ایثار و فداکاری، نوعی از خودگذشتگی که تارا انجامش داد، از خودش با گذشتن از خانوادهاش، گذشت.
این داستان برای ما ایرانیان که تا حدودی در محیطی سنتی و مذهبی بزرگ شدهایم آشناست. اکثر ما، بخشی از زندگیمان را در چنین شرایطی سپری نمودهایم. تاراهای زیادی در این مرز و بوم بودهاند که صدایشان به جایی نرسید، چون آن صداها را در سینه خفه کردند: بعضاً خانوادهها و گاهاً سیستم. دانشجوی دختری داشتم در دانشگاه که از یکی از دانشگاههای مطرح انگلستان دعوتنامه به جهت ادامهی تحصیل دریافت نموده بود، افتخاری بسیار ارزشمند و بزرگ. ولی صد افسوس که خانوادهی این دختر جوان، اجازه ندادند که این بحث را دنبال کند. بندهی خدا به یکی از همکارانم گفته بود «آقای دکتر، ورود من به دانشگاه بزرگترین اشتباه زندگیم بود، چون تا قبل از این، همه حرف من و من حرف دیگران رو میفهمیدم، ولی الان دیگه نه، دیگه زندگی تو روستا برام طاقتفرسا شده».
تارا صدای تمام چنین دختران و پسرانی هست که سوختند و ساختند، اما نفهمیدند که چرا باید اینقدر زجر بکشند، تنها برای رسیدن به مکانی که هیچکس تاکنون ندیده؟ یا فقط بدلیل توهمات عدهایی که در خلوتهایشان، تمام معصیتهای کبیره و صغیره را مرتکب میشوند، اما ما را از خیلی از چیزها برحذر میدانند و میکنند: مدام میگویند چنین بکن و چنین مکن، چون او گفته است.
به امید روزی که تمام تاراهای این خاک بتوانند صدا و غصهی زندگیشان را بنویسند تا بالاخره بفهمیم که دین واقعی و اصیل چیست و چه کسی بر حق است. این اثر بدیع، فراتر از قلم بنده است، امیدوارم که شما خواننده گرامی، این کتاب را بدست بگیرید و در لابلای صفحات آن، دختری را که از دل تاریکی بیرون آمد، ببینید و بفهمید و همگی تلاش کنیم که جامعهایی بسازیم که کرامت انسانی تنها در آن یک شعار نباشد، واقعیتی باشد که از پرتو و نور خورشید حقیقیتر و روشنتر بنماید. منتظر کسی هم نباشیم تا بیاید و این جامعهی آرمانی را بسازد، خودمان باید آستینهایمان را بالا بزنیم و بسازیمش.