با کتابهای سطحبندی شده، شروع کردم. چندتا کتاب لغت خواندم و بالاخره بعد از چند ماه تونستم کتاب زبان اصلی بخوانم. تا اینکه چندی پیش رسیدم به کتاب “Becomig” از میشل اوباما که ایشان زمانی بانوی اول آمریکا بودند. مدتی از مطالعهی کتاب گذشت و بسیار بسیار لذت میبردم از این اثر تا اینکه سفری پیش اومد برام و چون میخواستم سبکبار باشم، به خودم گفتم “بزار فایل PDF کتاب رو پیدا کنم و تو سفر اون رو بخونم، بجای اینکه خود کتاب رو ببرم با خودم”. اسم کتاب رو گوگل کردم و اولین چیزی که نظرم رو جلب کرد، روی جلد این کتاب بود. متوجه شدم که روی جلد کتابی که من از ایران خریدم با روی جلد کتابی که در وبسایت آمازون به فروش میرسد، متفاوت است. به تصاویر زیر دقت کنید.
همانطور که در تصاویر فوق ملاحظه میکنید، تصویر ابتدایی، کتابی که در ایران در حال فروش است را نشان میدهد و تصویر دوم، متعلق به کتابی است که در خارج ایران بفروش میرسد. اما جالب است که در تصویر اول، بخشی از دستهای خانم اوباما بدلایلی نامشخص سانسور شده است، شاید به این دلیل که کسی از دیدن آن منقلب گردد. صادقانه بگویم، خیلی متعجب شدم و به این نتیجه رسیدم که این کتابها، در داخل ایران به چاپ میرسد. ولی به خودم گفتم “اشکالی ندارد، تنها روی جلد را بدلیل ملاحظات دینی، دستکاری میکنند و با محتوا کاری ندارند”. به نظرم این نوع سانسور، فقط میتوان گفت که یک کار کودکانه است. در قرن 21-ام که دست هر بچهایی گوشی موبایل هست، آخر عزیز من، گمان میکنی که اینکار باعث چه ثوابی میشود که انجام ندادنش مشکل حادی را بوجود آورد؟ بگذریم.
اما گذشت و شبهنگامی دیگر به کتابفروشی مراجعه کردم و در قفسهی کتابهای انگلیسی برای خودم میچرخیدم که کتابی از استفان هاوکینگ دیدم با عنوان “Brief answers to big questions”. ابتدا پشت جلد کتاب را دیدم و سؤالی مطرح شده بود به این صورت “Is there a God” یعنی “آیا خدا وجود دارد؟” ظاهراً سبک کتاب به این صورت هست که سؤالهایی مطرح میشود و هاوکینگ نظرات خودش را در مورد این سؤالات مطرح میکند. نظرم خیلی جلب این سؤال شد. گفتم “بزار ببینم چی نوشته در پاسخ به این سؤال”. از فروشنده اجازه گرفتم و پلاستیک کتاب را باز کردم و به قسمت فهرستها رفتم. دیدم که پاسخ سؤال را در صفحهی 23 نوشتهاند. با هیجان وصفناپذیری و در حالی که صدای تپش قلبم را بدلیل اینکه بزودی مطلب جدیدی را خواهم خواند و فهمید، میشنیدم، صفحات را ورق زدم. 17، 18، 19، 20، 21، 22، اههههه 25.
صفحات 23 و 24 همانند جسد خاشوقچی عربستانی که با حاکمیت درافتاده بود، ور افتاده بودند. بُهت عجیبی کل وجودم را فرا گرفت. بدنم ناگهان سرد شد، چون ترسیده بودم و به خودم میگفتم “این دو صفحه که حذف شده حاوی مطالب بسیار زنندهایی بوده، حذفش کردند تا طفلکانی مثل بنده درگیر این موضوعات نشوند و به احتمال زیاد، رنگ و بوی سیاسی و حکومتی نیز داشتهاند”. فوراً مسئول فروش کتاب را صدا کردم و ایشان را از این سانسور عجیب و غیرقابل تصور مطلع کردم. به غیر از ما، چند نفر دیگر هم در کتابفروشی بودند. همگیمان از این رفتارهای حکومت که چنین برخوردی را با شهروندانش میکند، ناراحت بودیم و کلی ژست افراد روشنفکر را گرفتیم و دقایقی غرولند کردیم و هرکس به زعم خودش شکایتش را از شرایط بد، مطرح کرد. یکی از خانمهای فروشنده به بنده گفت که ما نسخهی فارسی این کتاب را داریم، بیائید این را ببینید و مقایسه کنید که من خیلی سریع پاسخ دادم “آخه ما نمیدونیم که چه چیزهایی در نسخهی اصلی بوده که حالا بخواهیم با مقایسه با فارسیاش بفهمیم چه مطالبی حذف شده” ایشان هم بسرعت از پاسخ بنده قانع شدند.
از فردای آنروز این موضوع را سر چندتا از کلاسهایم و به تعدادی از همکارانم گفتم. انتهای تمام بحثها تنها چیزی که برایمان باقی مانده بود، حالِ ناخوش بود و شکایت از رفتار نامناسب حکومتِ ایدئولوژیک با قشرِ کتابخوان کشور. همگی هم تائید میکردند و میگفتند “آره بابا، فکر کردی الکی بمن و تو اجازه میدهند هر چیزی رو بخونیم؟” تصمیم گرفتم این موضوع را بنویسم و با دیگران نیز به اشتراک بگذارم. به همین دلیل، به کتاب فروشی مراجعه کردم و از صفحات مذکور عکس گرفتم، همان تصاویری که در بالا آنها را قرار دادم. نسخهی اصلی کتاب را هم از یکی از سایتها پیدا کردم و در نوبت مطالعه قرار دادم، به خودم گفتم “این کتابی است که باید آنرا بخوانم، احتمالاً چیزهای زیادی دارد که عدهایی دوست ندارند ما آنها را بفهمیم”.
تا اینکه دوشنبه 11 آذرماه 98، بعد از اینکه کلاس ساعت اولم تمام شد، به اتاق کارم بازگشتم، اندکی انگلیسی خواندم و سپس به سمت رستوران رفتم و صبحانه خوردم. در مسیر بازگشت به اتاق، مدام با خودم کلنجار میرفتم که ناگهان تصمیم گرفتم که راجع به این موضوع، بنویسم و از این ظلمِ آشکارِ سیستم نشر کتاب در کشور، همگان را مطلع کنم. به همگان نشان دهم که فکر و قلم را نمیتوانید محکوم کنید و برچسبدارش نمائید.
اما ای دل غافل. شنیدهاید که میگویند “اگر قصد پخته شدن داری، باید بتوانی گرمای تنور و کوره را تحمل کنی و اندکی در آن محیط، روزگار را سپری کنی، صبر داشته باشی و زود قضاوت نکنی”. امروز قبل از اینکه بخواهم این پست را بنویسم، گفتم “بزار صفحهی مورد نظر را در فایل اصلی که از اینترنت گرفتم، ببینم”. با کمال ناباوری و بُهت دیدم که صفحهی اول پاسخ به سؤال “آیا خدا وجود دارد؟” به صورت زیر است:
متوجه شدم که اصلاً هیچ سانسور محتوایی صورت نگرفته و فقط شمارهی صفحه در کتابی که در آن کتابفروشی بود از 22 به 25 پریده و علت اینکار را متوجه نشدم، شاید هم فقط تصادفی بوده است. ولی متاسفانه چون جو و فضا طوری شده که ما ایرانیان کلاً مترصد یک بهانهی کوچک هستیم تا بگویم خیلی شرایطمان بد است، زود قضاوت میکنیم. البته بنده به هیچ وجه قصد، حمایت یا طرفداری از هیچ جریانی را ندارم و نمیخواهم بگویم شرایط گل و بلبل است، فقط در اینجا و در این پست خواستم از یکعده صمیمانه و قلباً پوزش بطلبم که زود قضاوت کردم و نتیجهی غلطی گرفتم. برای بنده که عنوان یک استاد یا معلم را در این سیستم دارم، فقط و فقط این مهم است که اعتراف به این مطلب باعث میشود اولاً وجدانم راحت باشد، ثانیاً به همهی دوستان بگویم که براحتی ما نباید از چیزهای کوچک، جو سازی کنیم و آنها را بزرگ کنیم و ثالثاً و از همه مهمتر اینکه دانشجویانم با دیدن این اعتراف و اقرار بنده، شاید یاد بگیرند که هیچکس و هیچچیزی کامل نیست و همه اشتباه میکنند، ولی ما باید سعی کنیم که اشباهاتمان را بپذیریم و برای از بین بردن اثرات منفیاش، تلاشمان را بکنیم. تلاش من در راه جوسازی غلطم، نگارش این متن بود. دیگران را از سانسوری که اصلاً وجود نداشت، آگاه میکردم. پیش میآید دیگر. خیلی ناراحت شدم که موضوعی که قصد داشتم راجع به آن بنویسم، به باد رفت.
بنده که خیلی از وقتها قلم به دست میشوم و راجع به اتفاقات (غالباً منفی و درام) اجتماعی مینویسم، قبل از هر چیز باید سعی کنم که تفکر جانبدارانهای نداشته باشم، نه شرقی و نه غربی. اگر خودم هم منطقاً کاری کردم که درست نبوده و برای جامعه اثرات خوبی نداشته، باید راجع به آنها هم بنویسم. این شد که بین اینکه اعتراف کنم من اشتباه کردم و اینکه، نه، چیزی نگویم و اطرافیانم گمان کنند که سانسورهای محتوایی در کتابها میشود و بنده یک جنتلمنِ واقعیِ باسوادِ کتابخوانِ اشتباه-نکنی هستم، بنده راه اول را انتخاب کردم، چون بنده و شخصیت اجتماعیام در قیاس با ایران و ایرانی و این جامعهایی که ما در آن درحال زندگی هستیم، چیز خاصی نیست، این هم نثار تو ای وطن. بمان استوار و پاینده.
این اتفاق تجربهای بود برای بنده، که انقدرها هم که گمان میکنیم، سیستمِ سانسور کتاب، به صورت محتوایی وخیم نیست. چون میخواستم چنین متنی بنویسم، جستجویی در اینترنت کردم و خیلی جالب وارد یکی از صفحات ویکیپدیا شدم و لیست کتابهای ممنوعه را در آنجا دیدم، گفتم “بزار ببینم چه چیزهایی در ایران ممنوع است و چه چیزهایی سانسور میشود”. در یکی از صفحات نوشته بود که کل آثار صادق هدایت در ایران ممنوع است، در حالی که چنین نیست. به این نتیجه رسیدم که اوضاع فرهنگی و اجتماعی ایران بسیار پیچیده و عجیب شده و این اتفاق آخر که در بالا برای شما روایت کردم، نیز باعث شد که انگشت اتهامم را من بعد براحتی بسمت کسی، جریانی یا سیستمی دراز نکنم. برای رسیدن به حقیقت و اینکه این روزها چه کسی راست میگوید و چه کسی دروغ، خیلی باید محتاطانه عمل کنیم و تمام تلاشمان را کنیم که به دامِ جریانسازیهای افراد مختلف با نیّات مختلفشان، نیافتیم.