دکتر محمد فزونی

کتابِ «شدن»، شاهکاری از دشمن!

تصویر جلد کتاب، مخصوص فروش خارج از ایران

اگر قرار باشد روزی تمام ملاحظات فرهنگی، دینی و سیاسی را کنار بگذارم، یکی از معدود زنانی که از اعماق وجود و قلبم علاقمند در آغوش کشیدن و غرقِ در وجودش شدن هستم، میشل اوباماست. از آن آغوش کشیدن‌هایی که ابتدا و انتها ندارد، از آن قسم که هیچ اثری از ماده، تمایل و جنسیت در آن نیست، از آن سبک‌هایی که دو طرف، سرها را روی شانه‌های هم می‌گذارند و دل از دنیا و تمام تعلقاتش می بُرند. به عقیده‌ی بنده حتی کلمه‌ی شاهکار نیز نمی‌تواند حق مطلب را در مورد کتابِ شدن (Becoming) ادا کند. واژه‌ی لذت‌بردن، در حین مطالعه‌ی این اثر، برایم بی‌معنی بود. صادقانه بگویم که چقدر به آمریکا‌یی‌ها حسادت ورزیدم که چنین بانوی اولِ خودساخته و بی‌ریایی داشتند و خواهند داشت. این مجموعه معنای واقعی ضرب‌المثل «هر سخن کز دل برآید لاجرم بر دل نشیند» را برایم به اثبات رسانید. با مطالعه‌ی آن متعجب خواهید شد که چگونه ممکن است کسی اینقدر قلب و شخصیت بزرگی برای خودش بسازد. اینکه می‌گویند «یک قلب پاک از تمام معابد زیبای جهان، زیباتر است» جمله‌ایی است که «شدن» برای شما به تصویر می‌کشد.
در آغوش کشیدن افراد، جدای از مسائل اعتقادی و بهشت و جهنمی‌اش، باعث ترشح هورمون اکسیتوسین یا همان هورمون شادی در بدن می‌شود که کمترین کمک‌اش به شخص، افزایش حس خوشبختی در ایشان است.

میشل اوباما در این کتاب فاخر، آنقدر با مخاطبش راحت و صمیمانه صحبت می‌کند که اصلاً گمان نمی‌کنید که ایشان 8 سال بانوی اول آمریکا (FLOTUS) بودند. برای من که کتاب «جسارت امید» از باراک اوباما را مطالعه کرده و تقریباً اکثر سخنرانی‌های ایشان را نیز دنبال کرده بودم، به تصویر کشیدن زندگی این خانواده از منظر میشل، نگاه کامل‌کننده‌تر و بسیار زیبایی بود.

یکی از آزاردهنده‌ترین مسائلی که این روزها در کشور، حکمفرماست، نگاه صددرصد ایدئولوژیک برخی از دوستان به تمام دنیا و مسائل جاری کشور است. تقریباً در حال تبدیل شدن به شعار-زده‌ترین کشور در جهان هستیم یا شاید هم شده‌ایم و خودمان خبر نداریم. اما میشل در کل این کتاب و در بیان قصه‌ی زندگی‌اش، هیچ‌گاه برخورد شعاری و یا ایدئولوژیک با دنیای اطرافش نمی‌کند. از منظر او، میشل اوباما یک فرد کاملاً عادی در آمریکاست که دوران کودکی‌اش را در محله‌ای پر التهاب و تقریباً خطرناک پشت سر گذاشت، اما سرنوشت و تلاش، او را تا رسیدن به چنین جایگاه والایی هدایت و رهبری کرد.

در این کتاب، میشل از تمام ریز و درشت‌های زندگی خودش و خانواده‌اش برایمان می‌گوید. در مقدمه‌ی کتاب می‌گوید «وقتی که وارد صحنه و فعالیت اجتماعی شدم، یکی از نمایندگان کنگره کونم (butt) را مسخره کرد». از یکی از عشق‌بازی‌هایش با یک پسر وقتی که تنها 14 سال سن داشته می‌گوید. از پرینستون و هاروارد می‌گوید. از نژادپرستی وحشتناک و خشنونت علیه سیاهان در آمریکا می‌گوید. از دوران بعد از اتمام تحصیلات و حقوق تقریباً بالایش، از ورود باراک به زندگیش، از نحوه‌ی خواستگاری فوق‌العاده‌ی باراک از او و عشق‌بازی‌های قبل و بعد از خواستگاری، از ورود همسرش به سیاست و مخالفتش با این کار، از 100هزار دلاری که به پرزیدنت بابت مبله کردن کاخ سفید می‌دهند و باراک این پول را نپذیرفت، از شرایط امنیتی عجیب کاخ سفید و محافظان شخصی‌شان، از ملاقتش با ملکه‌ی انگلستان و سر و صدای رسانه‌ها بابت رفتار دوستانه‌اش با ملکه، از دیدارش با نِلسون ماندلا و فهمیدن واژه‌ی صبر، از کشت و کشتارهای وحشتناک آمریکا و رفتارهای غیرانسانی جمهوری‌خواهان، و هم‌چنین از تلا‌ش‌هایش در جامعه و پویش‌های (کمپین) مختلفی که در سراسر آمریکا براه می‌اندازد می‌گوید. کلاً داستانِ شدن میشل، داستان فردی است که پِله پِله در حال رسیدن به معنای واقعی کلمه‌ی «انسانیت» است و یا شاید هم پِله پِله به سوی خدا. ولی داستان زندگی‌اش، هر چه که بود و هست، داستان فوق‌العاده‌ایی است.

ما باید بپذیریم که دشمن، کاری بس کارستان کرده و نگاه و فکر جوانان و پیران ما را، ناجوانمردانه جلب و جذب خودش کرده است. امیدوارم که عزیزان ما هم بتوانند بزودی در جهت رفع و خنثی نمودن این حرکت موذیانه (!؟!)، کاری کنند و کتابی بنویسند. شاید دل‌های پَر زده، دوباره به آسمان ایران بازگردند و دوباره جَلد این خاک شوند.

در یکی از بخش‌های کتاب، میشل می‌گوید «باراک تیمی شش نفره داشت که تنها وظیفه‌ی این افراد این بود که کتاب‌های قطور را برای رئیس‌جهمور خلاصه می‌کردند تا ایشان آنها را بخوانند». برایم جالب بود که پرزیدنت ایالات متحده با آنهمه مشغله، دغدغه و گرفتاری، باز هم کتاب و کتاب‌خوانی در برنامه‌هایش هست. در گذشته‌های نه چندان دور، من گمان می‌کردم که آمریکا تنها بواسطه‌ی موشک‌های اتمی و قدرت برتر اقتصادیش بر دنیا حکمرانی می‌کند، اما این حرف میشل حجتی بود بر اینکه، با تدبیر و اندیشه توانسته‌اند به این جایگاه برسند و هیچگاه خودشان را از دانستن و مطالعه، بی‌نیاز ندیده‌اند. هیچگاه گمان نکردند که تنها در روی زمین آنها به حق هستند و فقط به انجیل‌ها و یا روایت‌های قدیسانشان بسنده نکردند. اینگونه شد که آن وحشیانِ بی‌فرهنگ، تبدیل شدند به قدرت اول بلامنازع در جهان.

در یکی از سخنرانی‌های دانشگاه، یکی از عزیزان مطلبی را از کتابی با عنوان «آمریکا بدون نقاب» نقل کردند که برایم بسیار جالب بود. سخنران به نقل از روایتی در کتاب فرمودند «همین‌طور که هواپیما از آسمان هوایی کشورهای مختلف می‌گذشت، مشروبات الکلی در هواپیما توسط مهمانداران سِرو می‌شد. تا اینکه بعد از گذشت ساعت‌ها وارد حریم هوایی ایران شدیم و خلبان اعلام کرد، چون وارد حریم هوایی جمهوری اسلامی ایران شده‌ایم، دیگر مشروبات الکلی سِرو نخواهد شد. اینجا بود که من درود فرستادم بر روان رهبر انقلاب که حتی آسمان کشور را هم تبدیل به یک مکان پاک و مقدس کرده‌اند، آنگونه که در حریم هوایی این نظام مقدس نیز کسی نباید نوشیدنی‌های الکلی مصرف کند». اینکه ما بفکر پاک و پاکیزه نگه‌داشتن خودمان و آسمان کشورمان هستیم و با غرور آنرا بیان می‌کنیم، ارزشمند است. ولی برایم جالب است که انرژی دشمنان ما صرف چه می‌شود و انرژی ما چطور. آنها با رفتارشان، به عوام چه چیزی را القا می‌کنند و عزیزان سخنور و سخنران ما چطور، غافل از آنکه روی زمین به نقل از خود خبرگزاری‌های داخلی، مصرف الکل ایرانیان از آمریکائیان بیشتر است. البته هنوز آمارهای مصرف روی هوا مشخص نشده است، شاید در هوا آمریکایی‌ها از ما پیشی گرفته‌اند.

برای من قُدسی نشدن و نکردن مسائل جامعه‌ی آمریکا از دید میشل، بسیار قابل توجه و آموزنده بود. برای من تلاشش برای رسیدن به خواسته‌ها و رویاهای کودکیش، بسیار امیدبخش بود. اینکه در فراز آخر کتاب می‌گوید «من یک آدم عادی هستم که به طرزی عجیب، خودم رو در یک سفر شگفت‌انگیز دیدم. هر دری که در زندگی برایم باز شد، من نیز درهایی را برای دیگران گشودم» بر دل بنده نشست و شخصیت‌اش را در ذهن و قلبم نهادینه کرد. اینکه می‌پذیرد، فقط یک انسان معمولی است که گاهاً اشتباه می‌کند، ولی تمام تلاشش را کرده و می‌کند تا به همنوع کمک کند و از همه مهم‌تر، اینکه خانواده‌اش را حفظ کند، پیام اصلی کتاب است. وقتی که به اشتباهاتش اعتراف می‌کند به خودت خواهی گفت «اه، اینم که مثل منه. خیلی عادیه، نه دافِ، نه مایه دار، ولی کثافت عجب شوهری نصیبش شد و چه کارهایی که کرد و نکرد. پس منم تلاش کنم میتونم یه چیزی بشم». در هیچ‌ جای کتاب، خبری از بُت‌سازی و خلق قهرمان ملی یا مُنجی نیست. داستان‌ها از بالا به پائین، تعریف نمی‌شوند. یعنی میشل طوری وقایع‌نگاری می‌کند و می‌گوید که حس نمی‌کنی او نگاه از بالا به پائین دارد. کاملاً نگاه انسانی و برابر در سراسر کتاب حکم‌فرماست. شخص بالا نشینی وجود ندارد. همه روبروی هم نشسته‌اند، کاملاً برابر. فقط وظایف افراد مختلف است. جنس وجودشان یکی است. مصلحت و حکمتی در کار نیست، قانون و برابری است.

وارد جزئیات کتاب نمی‌شوم تا از لذت خوانش آن، شما را محروم نکنم. ولی با تمام وجود و قلبم، از میشل عزیز بخاطر خلق چنین تاریخ مختصری از زندگی خود و خانواده‌اش که برای بنده درس‌های زیادی داشت، سپاسگزارم و امیدوارم این کتاب که تصویر متفاوتی از آمریکا و مسئولینش ارائه می‌دهد (خیلی از صحنه‌هایی که در این کتاب خلق شده، با صحنه‌هایی که برای ما به تصویر در آمده متفاوت است)، فروشش در ایران ممنوع نشود و اینکه برخی از مسئولین‌مان هم آن را بخوانند تا بفهمند بزرگی یعنی چه. فقط خواهش می‌کنم که گمان نبرید که بنده غریبه پرستم و تلاش‌های خودی‌ها را نادیده گرفتم یا قصد بزرگ‌نمایی دشمن و کوچک‌نمایی خودمان را دارم. خیر، از این خبرها نیست. اول خودتان این کتاب را دقیق و کامل مطالعه بفرمائید، سپس عرایض بنده را درک خواهید نمود. شاید شما نیز به صف افرادی که در انتظار به آغوش کشیدن میشل هستند، اضافه شدید، و صد البته امیدوارم که اگر خیل عظیم جمعیت برای انجام این مهم روانه‌ی بلاد کفر، یعنی آمریکا شد، آشغال در اطراف و اکناف این خاک نریزند، همانند عراق، بعد از پیاده‌روی اربعین.

پی‌نوشت: در پاراگراف چهارم از متن فوق، از واژه‌ایی استفاده کردم که در فرهنگ ما ایرانیان، جزو واژه‌های غیرمحترمانه محسوب می‌گردد. ولی علت این کار این است که بین دو واژه‌ی butt و hips که هر دو به معنی باسن و یا نشیمنگاه هستند، تنها فرق اولی با دومین واژه در رسمی و غیر رسمی بودنشان است. به این جهت چون هر دو کلمه‌ی باسن و یا نشیمنگاه رسمی هستند، بنده واژه مذکور را بکار بردم که این حس که نویسنده چه ارتباط صمیمی و کاملاً دوستانه با مخاطب دارد را منتقل می‌کند. ولی متاسفانه در نسخه‌های ترجمه شده‌ی فارسی، این کلمه به «باسن» ترجمه شده که بنظر بنده ترجمه‌ایی نه غیر حرفه‌ایی، بلکه ناعادلانه است. در این ترجمه، فرهنگ مبدا به فرهنگ مقصد تبدیل شده است. یعنی واژه‌گزینی طوری صورت گرفته که با فرهنگ ما، مانوس‌تر باشد که این نقطه و نکته‌ی مورد بحث علماست. بهرحال انتخاب بنده این واژه بوده و امیدوارم خاطر کسی را مکدر نکند. تصاویر زیر را هم ببینید و اندکی بیاسائید.

بخشی از کتاب «شدن» که توسط یکی از بهترین مترجم‌های کشور، ترجمه شده و به چاپ رسیده است.
صفحه‌ی معادل انگلیسی از تصویر فوق از کتاب «Becoming». در سراسر کتاب واژه «kiss» در ترجمه یا حذف شده و یا معادلی چرت‌وپرت برایش انتخاب شده است. البته شاید مترجم مقصر نباشد، ایشان زحمت کشیده و نباید بخاطر چنین موارد کوچکی کتابش از چاپ باز ماند و از مزایای مادی این کار بی‌بهره شود. ولی هر چه که بود و هست، واقعاً عجیب است. برای که و چرا اینکارها را می‌کنیم، فقط خدا داند و بس.