یکی از دلایلِ اصلیِ نوشتنِ خلاصهی کتابهایی که میخوانم، ترویج مطالب و یا اطلاعرسانی محتوای کتابها نیست. اینروزها با وجود این حجم عظیم از شبکههای اجتماعی، سطح اطلاع و آگاهی عموم بسیار بالا رفته است. این نوشتارها، تنها باعث میشوند که تصویر داستانی که خلاصهی آنرا مینویسم، در ذهنم برای مدت طولانیتری باقی بماند.
مقدمه:
اخطار: کسانی که قصد دارند این کتاب را در آینده بخوانند، و جزو افرادی هستند که دوست ندارند از داستانی که میخواهند بخوانند، از قبل مطلع شوند، این متن را دنبال نکنند. چون کل داستان را متوجه خواهند شد.
قبل از نوشتن این متن، چرخی در گوگل زدم و در یکی از سایتهای خبری مطلبی را که در خصوص این اثر (حرامزادهی استانبول) نوشته شده بود را خواندم. نویسندهی مقاله، خانم شافاک را متهم به داشتن انحرافات جنسی کرده و خلاصه با یک عینک نسبتاً بدبینانه، کل آثار و افکار ایشان را مینگرد و تقریباً با زبانی غیر مستقیم، به همگان توصیه میکند که کتابهای ایشان، ارزش چندانی ندارد و وقتتان را برای مطالعهی آنها هدر ندهید.
اما بنده که کتاب حاضر، دومین اثری است که از ایشان مطالعه میکنم، کاملاً نظرم مخالف است. به عقیدهی بنده، خانم شافاک قلمی بسیار روان و زیبا دارند و خواننده را نه تنها، دچار انحرافات نمیکنند، بلکه با طرح سؤالهای بجا، ایشان را در مسیر اخلاقیات قرار میدهند. مگر ممکن است که یک نویسنده در سطح بینالمللی، با ترویج افکار جنسی فاسد، به شهرت برسد؟ قطعاً خانم شافاک، حرفهای بسیاری برای گوشهای شنوا دارد که چنین مورد استقبال قرار گرفته است.
خلاصهی داستان:
قبل از بیان داستان، ابتدا تعدادی از شخصیتهای کلیدی رمان را عنوان میکنم.
شخصیتهای داستان:
- زلیخا، مادر حرامزادهی استانبول.
- یوسف، برادر زلیخا.
- آسیه، حرامزادهی داستان.
- عمه بانو، عمهی آسیه که یک فالبین است و دو جن در اختیار دارد.
- یِونت کازانچی، پدر زلیخا، یوسف، بانو و …
- مادر بزرگ شوشان، مادر یِونت کازانچی (ارمنی).
- ارمنوش، دختر ناتنی مصطفی
شروع داستان:
-
زلیخا و آسیه
باران نم نم میبارد. زلیخا، یک دختر 19 سالهی پر از هیاهو و شورِ جوانی و اندکی یاغی و سرکش، در حال قدم زدن در خیابانهای استانبول است. او وقت دکتر گرفته و در حال رفتن به سمت مطب دکتر است. وارد اتاق دکتر میشود و از دکتر میخواهد که جنین داخلش رحمش را سقط کند. وقتی که دکتر دست بکار میشود و عمل آغاز میگردد، ناگهان طنین اذان مغرب در شهر و در مطب دکتر میپیچد و زلیخا از انجام اینکار منصرف میشود؛ «بس کنید».
زلیخا در خانوادهای بزرگ شده است که، عموماً مردی در آن وجود ندارد. سه خواهر دارد و یک برادر بنام مصطفی که بتازگی از بین آنها برای ادامه تحصیلات، عازم آمریکا شده است. پس کسی نیست که او را بخاطر کاری که کرده و کاری که قصد دارد انجام بدهد، شماتت کند. او برای خودش میآید و میرود و لباسهای دلخواه و تنگش را میپوشد. زلیخا آنروز که از انجام سقط منصرف شد به خانه باز میگردد و به خانوادهاش اعلام میکند یک بچه در شکم دارد. همه تعجب میکنند؛ چطور ممکن است؟ ولی زلیخا تصمیمش را گرفته و دیگر بچه را سقط نمیکند.
بیست سال میگذرد و آسیه، فرزند زلیخا که شخصیتی بسیار شبیه به مادرش دارد، در این خانوادهی عجیب و غریب و زنانه، بزرگ میشود. زلیخا به آسیه اجازه میدهد که او را نیز «عمه» صدا کند. آسیه مادرش را عمه زلیخا صدا میزند. زلیخا زن زیبا و با اندامی درشت است، و آسیه برعکس مادرش، چهرهی جذابی ندارد. از این لحاظ شاید کمی به مادرش حسادت بورزد ولی در کل از زلیخا حساب میبرد. آسیه تقریباً تمام وقتش را در یک کافی-شاپ، بنام کافه کوندرا که جو و فضای عجیبی دارد، میگذراند و در این مکان دوستانش را هر روز ملاقات میکند و با یکدیگر مینوشند و بدور از چشمان زلیخا، سیگار دود میکنند.
-
مصطفی
مصطفی، تنها پسر خانواده که یکی-یکدانهی آنها است و در بین چهار دختر بزرگ شده، پسری است که از خیلی از جهات، اجتماعی نیست. طبیعی است که در این چنین خانوادهای، او لوس شده است. اما مصطفی چهرهی جذابی دارد. بالاخره، به اصرار خانواده، مصطفی برای تحصیلات و ورود به دانشگاه رهسپار آمریکا میشود. روزی در آمریکا که مشغول خرید بود، خیلی تصادفی با یک زن آمریکایی برخورد میکند و از قضای روزگار، کمی بعد، این آشنایی منجر به ازدواج آنها میشود. بیست سال میگذرد و در این مدت، مصطفی حتی یکبار هم به استانبول بازنمیگردد. فقط یکبار به بهانهی یک کنفرانس علمی، به آلمان میرود و از مادرش درخواست میکند که او هم به آلمان بیاید و در آنجا مادرش را ملاقات میکند. کلاً رفتار عجیبی دارد. از همسرش هم هیچگاه فرزند نمیخواهد.
همسر مصطفی، یک زن مطلقه است و دختری دارد بنام ارمنوش که بسیار با کمالات و اهل مطالعه است. ارمنوش خیلی کنجکاو است که از گذشتهی مادر بزرگش بیشتر بداند. مادر بزرگش که قبلاً در استانبول زندگی میکرده، تنها به ارمنوش میگوید که بخاطر کشتار بیرحمانهی ارامنه توسط عثمانیها، مجبور به ترک استانبول شده. ارمنوش تصمیم میگیرد که بدون هماهنگی با خانوادهاش، به استانبول برود و راجع به گذشتهی مادر بزرگش بیشتر تحقیق کند و بداند. او بلیت میگیرد و راهی این سفرِ سرنوشتساز برای خودش و خانوادهاش میشود.
-
یِونت کازانچی و شوشان
یِونت مردی اجتماعی و خوش رفتار در خارج از خانه، ولی پدری سختگیر و مقرراتی در داخل خانه برای فرزندانش است. او هر روز که از کار به منزل برمیگردد، فرزندان را جلوی میز نهارخوری به خط میکند و در حالی که مشغول خوردن میشود، چنان به چهرههای معصوم بچهها مینگرد که انگار گناه آنها روی پیشانیشان نوشته شده است. طبیعی است که در چنین محیطی، فرزندان به هیچ وجه با پدر خود نمیتوانند براحتی ارتباط برقرار کنند و نگفتههای زیادی در دل خواهند داشت. این ناگفتهها به مرور زمان، باعث بروز عقدههای فراوانی برای بچهها میشود.
اما شاید یِونت مقصر نباشد. مادر او، شوشان، وقتی که یِونت خیلی کوچک بود، خانواده را رها کرده و همراه با برادرش به آمریکا مهاجرت کرده است. طبیعی است، فرزندی که بدون سایهی مادر بزرگ شود، پر است از عقدههای روانی بزرگ و کوچک. اما چرا شوشان آنها را رها میکند؟
در اواخر امپراطوری عثمانیها، ظلمهای زیادی در حق ارامنهی استانبول میشود و تقریباً حکومت سعی بر یک نسلکشی دارد. پدر شوشان نیز توسط مردان حکومت به قتل رسیده و شوشان آورهی کوچه و خیابان بوده تا بالاخره دست تقدیر او را خانم یک خانهی تقریباً مرفه و مجلل میکند و کمی بعد، برای همسرش، پسری به نام یِونت بدنیا میآورد.
پس شاید شوان هم مقصر نباشد. او گمشدهای دارد و مدام حسرت دیدار افراد گمشدهی خانوادهاش را میکشد. امکان دارد که هر کس دیگری هم در وضعیت شوشان بود، دست از شوهر و فرزندش میکشید و بدنبال تکه پارههای وجودش میرفت.
-
پردهی آخر، آسیه دختر کیست؟
وقتی مادر ارمنوش متوجه میشود که او بدون اجازهی آنها به ترکیه سفر کرده، بسرعت باد شال و کلاه میکند و همراه با مصطفی عازم استانبول میشوند. در استانبول، اعضای خانوادهی کازانچی، سر از پا نمیشناسند که پس از 20 سال، برادشان قرار است که دوباره آنها را ببیند. اما تنها کسی که از این اتفاق خوشحال نمیشود، زلیخاست.
اما چرا زلیخا از دیدن برادرش خرسند نیست. او شبی که میشنود قرار است مصطفی بیاید، به اتاقش میرود و تا دیر وقت به دود کردن و نوشیدن میپردازد. به خواب میرود و وقایع سالهای قبل در ذهنش مرور میشود.
تقریباً 20 سال پیش بود. پدرشان فوت کرده بود و دیگر در منزل، کسی نبود که مثل سگ به پروپاچهی آنها بچسبد. روزی اعضای خانواده قصد میکنند که به زیارت قبور بروند، اما زلیخا نمیرود. با یک تیغ پاهایش را میتراشد و لباسهای پلوخوری خودش را میپوشد. موسیقی مورد علاقاش رو پخش میکند و در جلوی آینه مشغول رقصیدن و خواندن است. مصطفی که از صدای بلند آواز زلیخا به ستوه آمده، در را باز میکند و به او میگوید، چرا اینقدر سر و صدا میکنی؟
زلیخا که دیگر حال و حوصلهی گیر دادن را ندارد، به مصطفی میگوید، به تو چه؟ بابا دیگه مرده و کسی حق گیر دادن تو این خونه رو نداره.
- درسته که بابا مرده، ولی من بعد، مردِ این خونه منم و اگر من بگم ساکت باش، باید ساکت بشی.
- برو به استمنات برس جوجه. فکر کردی نمیدونم اینکار رو میکنی.
- تو منو زیر نظر داری؟
مصطفی که اخیراً حتی به محلههای ناجور استانبول میرفته، میترسه که زلیخا این رو هم فهمیده باشه. اما زلیخا که کمی دختر تند و بیپروایی هست، آروم نمیشه و شروع میکنه سر مصطفی داد کشیدن. مصطفی یکهو به خودش میاد و دستش میره تو آسمون که بکوبه تو صورت زلیخا. اما زلیخا که خیلی درشت اندام و هیکلی بوده، جاخالی میده. اینکار او، مصطفی رو بیشتر عصبانی میکنه. برای بار دوم تلاش میکنه و اینبار کشیده تو صورت زلیخا میخوابه. در این حین، زلیخا و مصطفی، مثل سگ میافتند روی تخت به جان هم و یکی این بزن و یکی اون بزن.
خیلی اوضاع عجیبی بود. زلیخا که خیلی چموش بوده، بعد از کلی بالا و پائین شدن، خودش رو روی مصطفی میبینه و گمان میکنه که پیروز این رقابت احماقه بین خودش و برادرش شده. به نشانهی پیروزی دستانش رو میبره روی هوا که در این لحظه، مصطفی دوباره اونرو برمیگردونه و اینبار مصطفی میاد روی زلیخا. اما چون مصطفی در این لحظه خیلی عصبی و شوکه شده بود، برای چند ثانیه نفهمید که داره چیکار میکنه.
زلیخا در این اوضاع نابسامان، متوجه شد که دست مصطفی رفت جایی که نباید میرفت و داره کاری میکنه که نباید میکرد. زلیخا خشکش زده بود. برای چند ثانیه مات و مبهوت میشه از اینکه، یکدونه برادرش، داره با اون کاری رو میکنه که نمیتونه اصلاً اونرو درک کنه. و بالاخره بعد از گذشت چند لحظه، اون کاری که نباید میشد، شد. مصطفی تلوتلو خوران بلند میشه و میره داخل دستشویی و بالا میاره. زلیخا که کمی تونسته بود از اون حالت بهت بیرون بیاد، میره جلوی آینه و از آدم و عالم احساس نفرت میکنه.
از اون روز کذایی، 20 سال میگذره و الان آسیه خانم، یک دختر 19 ساله هست. دقیقاً مثل جوایهای مادرش، بیپروا و بیکله. پس بیراه نبود که زلیخا به آسیه اجازه داده بود که اونو عمه هم صدا کنه.
-
عمه بانو و مصطفی
عمه بانو، دوتا جن داشت که تقریباً از تمام وقایع در گذشته مطلع بودند. اما بانو هیچ وقت از جنهاش برای دونستن چیزی که به خودش و خانوادهاش مربوط بود، استفاده نیمکرد. اما قبل از اومدن مصطفی، یکروز خیلی وسوسه میشه و بالاخره از جنش میپرسه که پدر آسیه کی هست؟ مصطفی که بعد از بیست سال به استانبول باز میگرده، و دو سه روز گذشته بود و هنوز نمیتونست خودش رو بخاطر اشتباهی که 20 سال پیش کرده بود، ببخشه، خیلی گوشهگیری میکرد.
یک شب، بانو همراه با یک کاسه آشور (نوعی دسر) میره تو اتاق خواب برادرش و کاسه رو میده دست اون. مصطفی میدونسته که بانو جن داره و تقریباً از خیلی از اتفاقهای گذشته خبر داره. به بانو میگه، مامان چند سال پیش اومده بود آلمان بمن میگفت زلیخا با یکنفر ازدواج کرده اما تا طرف فهمیده که زلیخا باردار شده، غیبش زده. درسته؟
بانو میگه، نه عزیزم مامان بشما دروغ گفته. مصطفی که متوجه میشه بانو هم از غلطی که اون کرده مطلع هست، حالش بیشتر گرفته میشه. بانو به مصطفی میگه این کاسه رو اگر خواستی بخور و راحت بگیر بخواب، اگرم نخوردی فردا سر میز صبحانه میبینمت. مصطفی میفهمه که خواهرش از اون میخواد خودش رو خلاص کنه از این ننگی که بر پیشونیش هست. مصطفی هم که هیچگاه نتونسته بود بخاطر اونروز کذایی خودش رو ببخشه، آشور رو میخوره و دقایقی بعد، خلاص و راحت میشه.
-
مقصر کیست؟ نظرات نگارندهی این چکیده
واقعاً چرا باید یک دختر معصوم مثل آسیه، بفهمد که دایی خودش، پدرش هم بوده است؟ اگر یِونت کازانچی یک پدر درست و حسابی بود، شاید امروز آسیه یک حرامزاده نبود؟ شاید اگر شوشان پسرش رو رها نمیکرد، امروز آسیه و زلیخا اینقدر در رنج و عذاب نبودند؟ شاید اگر عثمانیها، دست به نسلکشی ارامنه نمیزدند، شوشان پسر و شوهرش را رها نمیکرد تا بتواند دوباره برخی از افراد خانوادهاش را پس از سالها ببیند؟
هر چه که بود، داستان تلخیست. در اکثر جوامع امثال آسیهها شاید کم نباشند. اما یکسری از قصهها هیچ وقت عمومی نمیشوند و تا آخر دنیا، زیر خاک باقی میمانند. اینکه این اتفاقها باید گفته بشود یا خیر، مهم نیست. مهم این است که، آدمها به حکم آدم بودنشان در هر جایگاهی که باشند، اشتباه میکنند. فرق دنیای غرب با شرق در این است که، غرب بدبختیهای خودش را (حداقل در مسائل اجتماعی) فریاد میزند، اما شرق اینکار را نمیکند و همیشه عنوان میکند که یک مدینهی فاضله هست یا قرار است بشود.
این داستان خیلی جای تامل و بحث دارد و برای من عجیب بود که چطور برخی از منتقدین خانم شافاک، با چنین داستانهایی، ایشان را متهم به انحرافات جنسی نمودهاند؟ این مسائل را معمولاً همهی ما، حتی اگر در آثار و افکار چنین نویسندگانی، نخوانیم، حداقل یکبار خواهیم شنید که فلانی چنین غلطی کرده است، تو کلاه خودت را سفت و محکم بچسب که آنرا باد نبرد. یکی از نتایج این رمان، این است که انسانها با هر درجه از میزان گناه، باز هم چیزی بنام وجدان در درونشان وجود دارد. نتیجهی دیگر این است که، عموماً ظلمی را که حکومتها، بخصوص حکومتهای ایدئولوژیک در حق ابنای بشر کردهاند، به این سادگیها دست از سر ما برنخواهد داشت و بعید است که از نتایج آنها، بتوانتیم خلاص شویم. اما میتوانیم با نقل آن، کمی خودمان و اطرافیانمان را از آثار شوم آنها محفوظ بداریم.